جمعه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۴

قصه من قصه مردی است به قدمت قرنی خاکستری مردی که اکنون همراهان چهل ساله اش او را در تنهایی قرن اش وا گذاشته اند
قصه من نه از جنس داستان قیصر و داش آکل و نه از جنس داستان خدایان زمینی است
قصه ایست که در پایانش ناتمام مانده و من قصه من در دوراهی های از دست دادن و از دست ندادن به غروب از دسته رفته های خویش با نگاهی .... نمی دانم چه نگاهی و لبخند سردی و نفسهایی که تند و به ناچار بالا می آیند به نظاره ایستاده است
شب بود. شب بود روز شد. شب شد شب ماند روز شد اما خیلی زود همه چیز را سیاهی فراگرفت و این تاریکی به رستاخیزی انجامید که خدا وبنده اش را بر زمین به رقص درآورد این بار شب را نمی دید همانگونه که دیگر دیده نمی شد
و اکنون هنوز ایستاده اما با تنی لرزان و تب دار و عرقی سرد بر پیشانی من خویش همچون خماری بر حسرت نشئگی تریاک . خماری در جستجوی رستاخیز دیگر، رقصی دیگر
چرا!؟ چرا دیگر؟ در جستجوی رستاخیز و رقصی نو با آهنگی تازه، بدون مکرر کردن زندگی با واژه لوس و ملال آور دیگر
اما چگونه من قصه من به یاد نیاورد یاد را
از کجا معلوم که دیگر گونه از آن نوع تکرار نشود بر او
مرور خاطرات، مرور انسانها بر کاغذهای نیمه جان رنگی و مرور خود بر سیاهی کاغذها و پیدا کردن مردی که در تنهایی پیچی مه آلود ایستاده، تنها، در استیصال و بیچارگی، ترسیده از پیچ و تابهای راه نه نه نترسیده، خسته است و شاید جراتی برای دیدن پشت سر را ندارد و یا رغبتی به ادامه راه را. چگونه به یاد نیاورد یاد را
از همین روست که همه در اوج چهل سالگی مبتذل انگاشته اند ذوق او را در اوج صد سالگی
چون من داستان من از پیچیدگی خسته است از فلسفه خواندن، از فلسفه بافتن خسته است او حوصله موسیقی راک را ندارد من قصه من از فشردگی شقیقه ها از درد فهمیدن خسته است. من داستان من به سهل الوصول بودن زیبایی، به سادگی زندگی ایمان آورده است او اسمان را می طلبد و آن هنگام است که آسمان از آن او خواهد بود. او کوهها را فتح می کند هرچند با کمک نشئگی فتح معشوقه های زمینی خود. او می جنگد به سادگی و از برای سادگی اکنون ایستاده با تنی لرزان و تب دار و عرقی سرد برپیشانی اما امشب را نیز خواهد جنگید و خواهد رقصید تا طلوعی پرشکوه و جاود انه