شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۷

؟؟؟

دیگر چه تفاوت داشت؟ نستوه و استوار ایستاده بود و هذیانهایش را به افتخار مکرر میکرد
بدانگونه مردی که شرمسار می نمود از شبیخون خدعه ی واژه ی زندگی بر
حجم عریان پیمانی دروغین در مبدأ زمان
شرمسار می نمود ازینکه می پنداشت آفتاب را بی رخصت او جرأت حضور نیست
دریغا دریغا که هرگز آفتاب را چنین خدایی والا، لایق نبود
آخرین خدایی که به اکرام میساخت بتها را و جایز نمی داشت که پاس دارند حرمت خدایی را
باری براستیکه آخرین مرد هم از سلاسه ی خدایان به تاریخ پیوسته به ناسپاسی آفریده های خویش ، مرده است
اما دیگر چه فرقی داشت؟
خسته و بی تفاوت نشسته بود و از پس هر دم سیگار، هذیانهایش را به افتخار مکرر می کرد

دوشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۷

هنوز با همیم رفیق

بدان زمان که نقش می بست بر کاغذهای سرخ
مشتهای رها شده از زنجیرهای زنگیده ، به تازگی خو گرفته بودند نعره هامان،ترسیدن هامان
و مشتهای برافراشته مان با دستان همیشه شادابی که در التهاب تکاملی سریع به هم ساییده می شد
و آرمانهایمان می رویید در پی چشمانی که بسان آفتاب و بخشندگی اش می درخشیدند
افسوس که بر نتافتند دستان رهایی بخش و چشمان بی طمع را
پس بدینسان گریز از تقدیری مسلوب شده ناگزیر می نمود
و اما ما همچون دستانت همچنان ادامه میدهیم به امید دیدارت در روزی
به نزدیکی روز نخست آزادی و لحظه ی خوش برابری

شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۷

توجیه

من از آنانم که میخندند بر مردگان خویش
میخندم با دندانهایی زرد و لبانی سرخ
میخندم با دهانی تلخ از تندیه دود سیگاری نا مرغوب
سزگشته ام از تنهایی که مردان آفتابی دانسته یا ندانسته دلیل آن بودند
مردانی که هرگز نمی هراسیدند، باری دلیل آنان بودند
دلیلی مشروع به حکم قاضی افضل ابله
دلیل دوستان بودند که استحاله مفری بود بر عقده های هرگز فرو نخفته شان
دلیل شما دو تن بودید ،شما که به جرم تناسب داشتن بدترین ساختید
دلیل تو بودی نیچه ی صغیر
دلیل معصومیت روسپیان خیابانی،کودکی تاجران چهارراها، دلیل شادی کودکان
از تعطیلی مدارس و همهمه شان بر سر همان چهارراها بود
دلیل شما بودید دخترکان زندگی من؛ با همه هستم، ریز و درشت
شماها که رندی ای حماقت گونه داشتید به سان آن چوپانی که
گوسپندان خویش را با دروغی نطفه بسته در هوسهایش به پوزه های خندان گرگها می سپرد
دلیل شما بودید گرگهای پاسدار رمه ها
اما دلیل این و آنهمه من بودم
و اینک در حضورت مرمت می کنم نخستین ساز خویش را استادانه
در کنار برادری به رنگ خواب
تا دلیلی سازم تا دلیلی باشم

شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۷

..............................

هنوز منتظرتيم كه با اون جيپ قراضت
بياي.قرارمونم همون قرار قبلي داش ارميا

چهارشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۷

بهتر


می درد شکمت را
می کشد ذهنت را،زخم کوره راههای تاریک
می خشکاند مخچه را،آنهنگام که در پی آن بکلی دیگری
و دیگر تعادل بی معناست
چگونه میتوان نقشه ای بر دست داشت وقتی راه و مقصد
هر دو نفرین شده ی بی پیرایه اسبی ملعون است؟
آری هرگز برنامه ای مریز
به یاد آرتاریخت را که بر جیغ آنارشیست ها در برابر اتوبوسهای دیواری کف میزدی
تو یک طرفدار آزادی منفی هستی و خواهش برابری دو جنسی ها را با
دو جنسه ها داری.اینک این منم من خودم، ترس را من زاییده ام و وهم و
خیال را یائسه های فال فروش
اطمینان دارم که این منم. این من نا متعادل دوست داشتنی که می خورد آدمها را
بسان بومیان آمازونی. شاید بدین خاطر است که می ستایم شکمهایشان را
چشم ها را باید بست و از پس دزدیدن هوایی تازه، گشود ریه ها را اما هرگز دمی
بر نیاورد تا نسوزاند ندیده ها را،تا نشکند نشنیده ها را

یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۷

من یک روشنفکرم


آمپولها آماده شوند اما تا دستور ندادم تزریق نکنید
برای من نیز حقایق بی زمان مشکوکند
همانطور که برای سرنگهای مرفین بدینگونه است
اما این دستان،دستان من هیچگاه کج نرفته اند
بدانسان که ارثیه طاووس بیهوده نکشت زمان را ،هرچند که زمان با اوچنین کرد
و اکنون پدرم به شکوه یک تاج گذاری بر دستانم گره میزند این ارثیه را

چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۷

پاینده باد جنبش آزادیخواهی و برابری طلبی

خلاصه ديشب ساعت 10 اومد بيرون
امروز ديدمش مثله هميشه عالي بود
غرق در كارهاي ناتمام،غرق در آرمانهاي در كف داشته
امروز، بي مبالغه يكي از بهترين روزهاي زندگيم بود
گفته بودم كه ياغيها هر جا باشن يا هر شكلي كه باشن كار خودشونو ميكنن
حالا حالاها با هم كار داريم ياغي..........بهروز جان، رفيق عزيز خوش اومدي
به اميد آزادي تمام رفقاي در بند

پاينده باد جنبش آزاديخواهي و برابري طلبي

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۷

به همیین سادگی

طاووس جان : شکوفه های بهارنارنج سنگ پل در اومدنا... با آیدا برم جمعشون کنم یه عرق توپ بکشیم؟ مثه اون وقتا،اون وقتا که بوی موهات منو مسته جمع کردن بهار نارنجا میکرد؟......یادش بخیر....جای خونت آپارتمان ساختن،جای درختای نارنجتم بازم آپارتمان......به همین سادگی

پنجشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۶

بطور نرمال 70 بار در دقیقه

آنهنگام که آب و آفتاب از همخوابگی برآمدند و جامهای شراب ناب از نیش جان نوش شد و آنهنگام که ساخت صندلی های طلایی بدون پایه به پایان رسید ، چه خوشحال و چه بی مهابا بر آن سریدیم در برفها
مستانه و هلهله کنان می پیماییدیم در افق، هفتاد خم کوههارا .همچنان که میکوبیدند صندلی ها بر نشیمنهامان،سراشیبیها را با دنده های دردناک و چشمهای سرما زده و مچاله مینوردیدیم تا که کم کم مستی از سرها پرید و آنهنگام نه خواست بازگشت بود و نه توان رفتن، تنها شکربود خدا را از خلق صندلیهایی که همه میپنداشتیم تنها مکان سکونت است اما صندلی ها لجام گسیخته می سریدند به سیاق اسنو بردهای آمریکایی که پیرمردی پشمینه پوش میراندش . همچنان لجام از کف بدر رفته میرفتند این تنها نعمات لعین که ناگه فریادی برآمد که ایستاده باید رفت بر این صندلیه بی پایه. باری بدینسان بود که زمان کشف شد و از آن پس ما راهمان را با عطر دل انگیز کاج هایی که هرگز ندیدیمشان، همچنان ادامه دادیم. آیا براستی خدا میداند که کی به ته دره خواهیم رسید؟



شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۶

برای بهروز،آرش و همه رفقای در بند

دقیقا شبیه بندهای اوین، سقف ها کشیده تر،تارتر و مهتابیست
چشم ها مینگرند خشم مشتهای بر افراشته اش را
هوا سنگین و خفه و بی هوش است
نه خبری از اضطراب غرورانه مردی است
نه سئوالی که چرا بستند مرد را بر زنجیر
بستند زیر سقفی بلند، درفصلی که همه شبهایش
یلدایی تر، همه یلداهایش تارتر.....همه یلداهایش ولی مهتابی
شاید به اشتباه میپنداریم که زمستانست اخوان را از کتابها بیرون
آورده اند وازقاب روی دیوار اتاقهای گرم
دخترکان باکره ی با خانواده پایین کشیده اند
به یقین که تنها ما خیابانی ها میتوانیم بسراییم زمستانست را
وفریاد زنیم فصل سرما را