می درد شکمت را
می کشد ذهنت را،زخم کوره راههای تاریک
می خشکاند مخچه را،آنهنگام که در پی آن بکلی دیگری
و دیگر تعادل بی معناست
چگونه میتوان نقشه ای بر دست داشت وقتی راه و مقصد
هر دو نفرین شده ی بی پیرایه اسبی ملعون است؟
آری هرگز برنامه ای مریز
به یاد آرتاریخت را که بر جیغ آنارشیست ها در برابر اتوبوسهای دیواری کف میزدی
تو یک طرفدار آزادی منفی هستی و خواهش برابری دو جنسی ها را با
دو جنسه ها داری.اینک این منم من خودم، ترس را من زاییده ام و وهم و
خیال را یائسه های فال فروش
اطمینان دارم که این منم. این من نا متعادل دوست داشتنی که می خورد آدمها را
بسان بومیان آمازونی. شاید بدین خاطر است که می ستایم شکمهایشان را
چشم ها را باید بست و از پس دزدیدن هوایی تازه، گشود ریه ها را اما هرگز دمی
بر نیاورد تا نسوزاند ندیده ها را،تا نشکند نشنیده ها را