دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۸

از نو

آسمان همچنان در تسخیر منست نه در غروبی که امید سپیده دمی را منتظری،که در طلوعی که خورشیدش را بی رخصت من هرگز توان فرو نشستن نیست آتش می افروختم، می سوزاندم دروغ را و پاک میگرداندم زنان بی صاحب را و به این جرم مرا از تبار خدایان گردانید زئوس کبیر.آه ای زئوس بزرگ هرگز نداشتم از تو چیزی جزء دستانم که حس می کردند بدن های لخت جنسیت ها را و گه گاه می خوابیدند چون هرزه های فریب شیطان خورده در بستر شهوت. دستانی که باور داشت انسان را و تو این دستان متبرک را با قباحتی بی دلیل، منحصر به خدایان بزرگ، به زنی راهزن سپردی. پس مرا بایسته بود که بی افشانم آتش را و بدزدم گرما را از برای دختران پاییزی ایستاده در خیابان و حال ای پرومته من و تو دردی مشترک در جگر داریم باری باید کشت عقاب خویش را، زیرا تاریخ است که بدینسان زندگی را هجی می کند اما جگرم هرگز تازه نشد اما جگرم انبار لعن و نفرین بود به زنان شوهرباره، اما جگرم همیشه چرکین بود از تردید به عصمت زنان عاشق و براستی که دروغ زنازاده ی این دو صفت آن موصوفند و اما جگرم کهنه ماند از کهنگی زنی عاشق و شوهرباره تا بدین روز که نگاه از نو ساخت الهه ای و باز پس گرفت این خدای جوان به جادوی چشمانش دستانم را از خورجین پوسیده ی پیرزن راهزن. باری هنوز این نگاه ساده مانده و پیچش ها را و دروغ را به بازی میگیرد و بدینسان سرخوش است همچون زئوس که فرنی می خورد و کائنات را می چرخاند. باید ایمان داشت که عشق را از عشق فراتر نیست و انسان را از انسانیت