یکشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۶

یکی تند می رود یکی تندتر.دو هفته ایست که از خزیدگی اش در سوراخ دنیایش می گذرد
دنیایی با آسمان سپید و رگه هایی سبزرنگ همچون رگهای دستان فرسوده اما خوشبوی مادربزرگش
دلزده از کشمکش چپ و راست و خسته از اعتدال،تنهایی را گزیده است
لیبرال ها را دوست نمی دارد اولا به خاطر رنگ آبی پیراهنشان و ثانیا اینکه از یحیی عیسایی که نماد بارزیک لیبرالست است (کسی که اجدادش به او آزادی دزدی عشق را داده اند) خوشش نمی آید به همان سان که از آدمهای عاشق بیزار است
سوسیالیست ها را که به اعتقادش دچار روان پریشی واگیر دارند، از خود پس میزند
چون اولا میکاییل رستمی بر او به خاطر خواندن قرآن خندیده است
(هر چند که او کتاب را برای امتحان رستمی وارونه بر دست داشت و هر چند که رستمی به وارونه بودن قرآن نخندید)
و ثانیا براین باور است که آنها انسانهایی تک بعدیند
او نمی تواند و نمی خواهد یحیی عیسایی را بدون پیراهن آبیش ببیند و میکاییل را بدون پیژامه قرمزش
از آدمهایی که خود را آنقدر مصلح میدانند که بخواهند دیگران را آگاه کنند،متنفر است به همان سان که از یک مسلمان
یکی تند می رود و یکی تندتر
از استنشاق هیچ رایحه دلپذیری در زندگی گریزان نبوده،هرگز،اما دیگر هیچ رایحه ای برایش هیجان انگیز نیست
مدتی است چشمانش کم سو شده اند و این همان روزی بود که از آن می ترسید حتی پوستش قدرت لمس اندام لطیف دختران باکره را هم ندارد.دیگر از این شعار که حقش گرفتنیست خنده اش می گیرد
خود را سعادتمند می داند آنهنگام که در سوراخش نه حرف میزند ونه حرفی میشنود ولی همیشه به خاطر این زیاده خواهی مورد
مواخذه چپ و راست است،آنهایی که او را به سوراخ زندگی اش فراری داده اند آنهایی که تند می روند و آنهایی که تندتر
آنهایی که آرام آرام و موذیانه او را تکه تکه می کنند و آنها که به یکباره او را لگدمال میکنند
هیچگاه خود آزاری را تکریم نکرده همانگونه که خود را تنها از خود ندانسته
از هیاهوهای منطقی دلسرد شده ودر سکوت،مصلوب دوگانگی حقارت و کرامت،در سوراخ دنیایش با آسمانی سپید و رگه هایی سبز رنگ، همچون رگهای دستان فرسوده اما خوشبوی مادربزرگش،نشئه قرصهای حزن آور، می رقصد و می رقصد و می رقصد........در سکوت