دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۸

تکرار

انسان تغییر می کند
انسان بزرگ می شود
انسان حیطه مند می شود
و دنیا در یک کیلومتر مربع تکرار شد
در کوی دانشگاه تهران

تقدیم به تو با در فکر فرو رفتنهای طولانیت

همانند جابه جایی در دو زندان
و از جهنمی به منجلاب دیگر
سالهاست که بهار را به تجلی روح چغلی ها فروخته ایم
و وجدان را از دیوارهای شهر پاک کرده ایم
یکی دارد داد میزند
_من نیستم
پس از آن کشیده ای محکم
و در سجده ای به خدای توهم
کاش روزی را که از زندان بابل به زندان شهر آمدم به یاد می آوردم
در هیأت هیولای سود
و با نیشخندی برخاسته از رضایت
در فکر خیانتی بایسته به بکارت از دست رفته یک رابطه
و جنون مذهبی برای بوسیدن دستان آقا
شهر من
شهر من
زندان بازیافته از نو
تورا دوست دارم
و شکنجه هایت را در قل و زنجیر
شهر من
شهر من
ای جهنم فرو رفته در خاکستر در ویترین های نئون دار
دوستت دارم
برخاکت بوسه خواهم زد
همانند جابه جایی بین دو زندان
سربلند از همخوابی با خودت
و سرفراز در تکرار تاریکی
خشم کوچه در دستان تو بود
چه راحت به عطوفت مادرانه تبدیل کرده ای این طغیان را
شهر من شهر من دوستت دارم

بهرنگ زندی

دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۸

از نو

آسمان همچنان در تسخیر منست نه در غروبی که امید سپیده دمی را منتظری،که در طلوعی که خورشیدش را بی رخصت من هرگز توان فرو نشستن نیست آتش می افروختم، می سوزاندم دروغ را و پاک میگرداندم زنان بی صاحب را و به این جرم مرا از تبار خدایان گردانید زئوس کبیر.آه ای زئوس بزرگ هرگز نداشتم از تو چیزی جزء دستانم که حس می کردند بدن های لخت جنسیت ها را و گه گاه می خوابیدند چون هرزه های فریب شیطان خورده در بستر شهوت. دستانی که باور داشت انسان را و تو این دستان متبرک را با قباحتی بی دلیل، منحصر به خدایان بزرگ، به زنی راهزن سپردی. پس مرا بایسته بود که بی افشانم آتش را و بدزدم گرما را از برای دختران پاییزی ایستاده در خیابان و حال ای پرومته من و تو دردی مشترک در جگر داریم باری باید کشت عقاب خویش را، زیرا تاریخ است که بدینسان زندگی را هجی می کند اما جگرم هرگز تازه نشد اما جگرم انبار لعن و نفرین بود به زنان شوهرباره، اما جگرم همیشه چرکین بود از تردید به عصمت زنان عاشق و براستی که دروغ زنازاده ی این دو صفت آن موصوفند و اما جگرم کهنه ماند از کهنگی زنی عاشق و شوهرباره تا بدین روز که نگاه از نو ساخت الهه ای و باز پس گرفت این خدای جوان به جادوی چشمانش دستانم را از خورجین پوسیده ی پیرزن راهزن. باری هنوز این نگاه ساده مانده و پیچش ها را و دروغ را به بازی میگیرد و بدینسان سرخوش است همچون زئوس که فرنی می خورد و کائنات را می چرخاند. باید ایمان داشت که عشق را از عشق فراتر نیست و انسان را از انسانیت