دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۴

سهراب نامه

پسرک به آسمان پرید به این امید که بر ستاره هایش دستی کشد
وپسرک به ایوان خانه دخترک در فاز مجهول اکباتان پرید به امید
دستان پر از عاطفه................. ولی افسوس که پسرک پسرک بود
وبه ایوان پر عاطفه خانه راهی دور
امروز دستانش ستاره ها را می بوسند وامروز حتی میتواند از ایوان
خانه دخترک آویزان شود
اما امروز پسرک دیگر پسرک نیست وافسوس که دور تا دورایوان
خانه دخترک میله های فولادین کشیده اند تا مبادا دزدی عاطفه را از
بلندای آسمان – از بلندای ایوان – ازبلندای عاطفه برباید
وامروز پسرک بر مرداب خاطراتش فقط دست نوشته های کودکی
پسری را می بیند که بر گنداب ذهن با نشانی به کنار نوشته بود((نایک))و بر دریای پوستش درست در منتها الیه سمت راست نشان نایک حک کرده بود
(( زنده خواهی ماند عاطفه اگر چه دستانت همچون ستارگانم دورند ))
وپسرک پرید وپسرک رسید اما پسرک دیگر پسرک نخواهد بود

شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۴

بی سلام نامه آغاز شده

الان امشبه فرداش قرار بود برای انتخاب واحد برم دانشگاه بعد شیش ماه دوباره اومدم
اونجا( این کاست نوای استاد هم عجب چیزیا ) خونه خا له اینام تنها بودم
چه وحشتناکه نه دلگیره............... دوباره موقع امتحان شده ولی اونجا . دانشگاه
دانشکده اقتصاد . بوی بدی می ده از اون روزی که تو دانشکده بالا آورده همه چی بوی دل پیچه . بوی دلشوره . بوی مغز پخته ژان پل سارتر گرفته ! اه چه وضعی بود
خوابگاه هم که همش بوی قرمه سبزی می ده بوی خماری کشیدن به امید یه شنبه قشنگ . بابا این نوا بد داره فاز می ده
فردای امشب باید دوباره واسه انتخاب واحد می رفتم دانشکده اه چه وضعی خواهد شد
تازه این اولشه روز از نو و روزی از نو انتخاب واحد . انتخاب استاد . رفیق جدید
هم اتاقی . هم صحبت . هم ..... اوووووووووه چقدر سخته این عادی زندگی کردن
انگار چتر و تو کون آدم وا می کنن ولی من اصلا اهل چتر و از این حرفا نیستم
من کلفتر از اینام دایی ............................ بابا بین این آدمای عادی بودن و مثلشون زندگی کردن نه نه نه ببخشید نکردن که کاری نداره آره من غیر عادیم من
دوست دارم دور باشم از اونا من خیلی بهتر از عادیم حواست هست دیگه
اما کاشکی اینجا هم چارراه شهربانی داشت ای کاش اینجا هم پاتق داشت
کاشکی اینجا خانقاه داشت
ای کاش استاد شیخ الاسلامی اینجا بود
ای کاش درویش اصغر و استاد رامین اینجا بودن
کاشکی خانوم رایگا با گروه کوهنوردیمون می اومدن اینجا
ای کاش ماهان و کاظم و رضا و فرخ و میلاد و حسین قربان و علیرضا اینجا بودن
کاشکی می تونستیم اینجا با هم ساز بزنیم
ای کاش قلی اینجا بود و با هم کشتی می گرفتیم
ای کاش شیما اینجا بود و یه نیمرو توپ عسلی واسم درست می کرد
ای کاش اینجا بوی پدر و می داد
ای کاش مامان با همه اطمینان و امنیتش اینجا بود
اگه اینطوری می شد دیگه اینجا اونجا نمی شد اینقدر دور نمیشد
اه شهر پوشالی هیچی نداره دریغ از یه مرد دریغ از یه دونه نامرد
اما من رفتم ومن آمدم برای مبارزه ای دیگر
نه از برای فتح و پیروزی که از سر
یا الحق