شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۶

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ندانسته پا بر سر گربه ای نهادم که پیشتر ازینها،ماشینی بدنش را له کرده بود
از نعش متعفن شده اش تنها جیغهای گوشخراش جوانیش مانده
که در فضای مسموم کوچه،شیطان وار مرا میترساند
مدتهاست که کفشهایم صدای خاصی میدهند،صدایی شبیه ناله

دوشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۶

.............


من از پستوهای سیاه امیدواری سر برمی آورم و
آرامشی خلوت را میطلبم و نه خلوتی آرام را
من بدینگونه ام ، سبب را میگزینم نه مسبب را
.
.
من دستان بخشش تو عشق غول پیکر خویش را تمنا دارم تا
بدانقدر که اشتیاق روسپیانه چشمانت را پس می زنم
.
.
آنقدر می نویسم تا همه چیز را به یاد آرم
تا تکرار نیما از اهالی آرمانشهر
.
.
دلم واسه حسین و شیدا تنگ شده
.
.
کجایی طاووس که ببینی غلام سیاهت،مجسمه ای گچی شده است و
دستانش چون تنوره هایی از حسرت در بستر ساقه های خشک شده درخت نارنج خانوم آقا بی هیچ نیازی عشقبازی میکنند
.
.
و تو ای مایاکوفسکیه خیلی خیلی عزیز،قدمهای من مسافتهای لگدمال نکرده ی تو را به تزویر
همدردی میکند
.
.
مینگرد و مرا نمیشناسد ، مینگرم وخود را نمیشناسم
ولی میدانم که هر دو در خماریه این نشناختن میترسیم
و یکیمان، کمی هم شادمان است
.
.
کمر به دونیم شده و دست و پا در گل فرو رفته
با حماقتی تحسین برانگیز میخزم و میخندم
به خونخواهیش،به خونخواهیش،به خونخواهیش
من با غرور نشکستنی و خودخواهیه خداگونه میخواهم
یکپارچه و کامل

شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۶

عجب تناقضیه این میدون سرو،چه با بچه های خیابونیش وچه بی بچه های خیابونیش

چهارشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۶


به سال تعلیق انسانیت و در حجم مصلوب شده غزل تا کنون استوار ایستاده ای و با فریاد مستانه
زندگی را سروده ای
بی شک مرا بی معجزه ی زندگی ات،زندگی ای نبود، بدان سان که آدمی را
از پس تقلید پی در پی عقربه های ساعتها، هجوم پشمینه پوشان بربری را از ازل با نیشخندی
سنگین به سخره گرفته ای. نیشخندی سرد به رسالت فراموش شده زنان تاریخ که نخواستند بر خود
جز زرورق های افیونی، با نشانه های استاندارد مردانه که بروبد از آنها نخوت جادو شده ی انسان
درجه دوم را.... و افسوس که هرگز چنین نشد
باری؛ آنانرا چون تو دشنه ای می بایست تا بشکافند سینه ی پوشالی توهم ضعف را و بیالایند واژه ی
انسان را از هر رده و جنس و نابرابری؛ و تو آغازگر این ماجرا بودی
بدان هنگام که من نفس کشیدن را آزمودم و بدان هنگام که عشق را در آغوشت بوییدم
باری بر دوش کشیدن چنین رسالتی بی شک معجزتی ست که من به مستی آن زنده ام مادرم

چهارشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۶


اوباش مجبور به یک دشمنی مهار ناپذیر با بقای اندیشه هستند،وراهی
مطمئن برای از بین بردن آن یافته اند: تقسیم افراد به گروههای مختلف و
بر شمردن آنها. همین که کوچکترین فرصتی به دست آورند، صف می کشند و تا مرکز
آتش توپخانه، اسلحه بر دوش به حالت قدم رو پیش می روند. کسی چیزی جز
پشت گردن جلویی خود را نمی بیند، و هر کدام مغرور از اینکه برای چشمان
نفر پشت سرش، الگویی تشکیل داده است
مردان قرن هاست در این زمینه ماهر شده اند.اما رژه ی فقر و بینوایی، و در
صف ایستادن اختراع زنان است


بنیامین

یکشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۶

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود
اگه یکی بود پس حتما غیراز خدا هم کسی بود
اگه یکی نبود پس حتما اول یکی بود که حالا رفته. پس اون که نبود،بود
اگه غیر از خدا هیچکی نبود پس اون یکی که بود،نبود
اگه یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود پس اون یکی که بود شاید خدا بود
اگه یکی بود واگه خدا هم بود شاید اون که نبود خود خدا بود
اگه غیر از خدا هیچکی نبود پس نه اون که بود،بود نه اونکه نبود
اگه کسی نبود و اگه خدا نبود پس ما از کجا بود؟
اول خدا بود یا اول آدم بود؟یا اونکه نبود بود؟
اگه اونکه یکی بود،یکی بود؟اگه یکی نبود پس چندتا بود؟
اگه خدا بود کجا بود؟زیر گنبد بود یا روی گنبد؟یکی بود یا نبود؟

جمعه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۶

کوچکیه مسافت را می پیمایی
درها را به روی تلی از نوشته ها، در بن بستی سرگرم کننده میگشایی
نور را می افشانی ودر سکوت این مجردات
بالاجبار هم کلام فاحشه ای میشوی که تو را از عمق فاجعه آگاه می سازد
از خود فروشیت.......تا باز هم اساس خانواده،جامعه وزندگیت زیر سئوال رود
تا آرزو کنی که ای کاش لاک پشتی دریایی بودی وسط مدار رأس السرطان، که کسی
رغبت به گرفتن لذت ، از زندگیت را نمی کرد وآرام و بی صدا زندگی را چون دیگران
پوچ اما خالی از ابتذال، خود فریبی و خود ارضایی می گذراندی. خالی از آن
فاجعه ای که روسپیان،این قدیسان از ما بهتر،این نمادهای انسانیت،بر ما گوشزد میکنند
ساعت 5/9 شب است باید بخوابی تا فردا بتوانی کوچکیه مسافت را بپیمایی
تا درها را بگشایی تا.................نقطه

یکشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۶

یکی تند می رود یکی تندتر.دو هفته ایست که از خزیدگی اش در سوراخ دنیایش می گذرد
دنیایی با آسمان سپید و رگه هایی سبزرنگ همچون رگهای دستان فرسوده اما خوشبوی مادربزرگش
دلزده از کشمکش چپ و راست و خسته از اعتدال،تنهایی را گزیده است
لیبرال ها را دوست نمی دارد اولا به خاطر رنگ آبی پیراهنشان و ثانیا اینکه از یحیی عیسایی که نماد بارزیک لیبرالست است (کسی که اجدادش به او آزادی دزدی عشق را داده اند) خوشش نمی آید به همان سان که از آدمهای عاشق بیزار است
سوسیالیست ها را که به اعتقادش دچار روان پریشی واگیر دارند، از خود پس میزند
چون اولا میکاییل رستمی بر او به خاطر خواندن قرآن خندیده است
(هر چند که او کتاب را برای امتحان رستمی وارونه بر دست داشت و هر چند که رستمی به وارونه بودن قرآن نخندید)
و ثانیا براین باور است که آنها انسانهایی تک بعدیند
او نمی تواند و نمی خواهد یحیی عیسایی را بدون پیراهن آبیش ببیند و میکاییل را بدون پیژامه قرمزش
از آدمهایی که خود را آنقدر مصلح میدانند که بخواهند دیگران را آگاه کنند،متنفر است به همان سان که از یک مسلمان
یکی تند می رود و یکی تندتر
از استنشاق هیچ رایحه دلپذیری در زندگی گریزان نبوده،هرگز،اما دیگر هیچ رایحه ای برایش هیجان انگیز نیست
مدتی است چشمانش کم سو شده اند و این همان روزی بود که از آن می ترسید حتی پوستش قدرت لمس اندام لطیف دختران باکره را هم ندارد.دیگر از این شعار که حقش گرفتنیست خنده اش می گیرد
خود را سعادتمند می داند آنهنگام که در سوراخش نه حرف میزند ونه حرفی میشنود ولی همیشه به خاطر این زیاده خواهی مورد
مواخذه چپ و راست است،آنهایی که او را به سوراخ زندگی اش فراری داده اند آنهایی که تند می روند و آنهایی که تندتر
آنهایی که آرام آرام و موذیانه او را تکه تکه می کنند و آنها که به یکباره او را لگدمال میکنند
هیچگاه خود آزاری را تکریم نکرده همانگونه که خود را تنها از خود ندانسته
از هیاهوهای منطقی دلسرد شده ودر سکوت،مصلوب دوگانگی حقارت و کرامت،در سوراخ دنیایش با آسمانی سپید و رگه هایی سبز رنگ، همچون رگهای دستان فرسوده اما خوشبوی مادربزرگش،نشئه قرصهای حزن آور، می رقصد و می رقصد و می رقصد........در سکوت

چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۵

دلم میخواست اینو روز شاهنامه خوانی بسوتیم ولی بقیه موافقت نکردن
حالا فریادش میزنم
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی
دم گرم خویش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من
سکوت مرگبارم را

دکتر شریعتی