جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹

بسان توابین پشت حصار نشین اعتراف می کنم
اعتراف می کنم که مرعوب نانوشته های خویشم
مخملین همخوابگان شبانه ام، جهنده وار و اجنه وار می درانند جگرم را
و من همچنان مرعوب نانوشته هایم خیره می مانم
رخت برمی بندند خاطرات و رخت بربستند حتی گرد و غبار زرین و چرکین خاطرات
و من همچنان مرعوبم. مرعوب از حسرت، مرعوب از تاریخ ومصلوب شده فردا
اما می پندارم،همزادگانم، بشریت شب زنده دار خفته در پس حصار
معترفند همچون من به لاشه های گندیده خویش
بیدار شو بیدار شو که پوستین کهنه من و تو به قدر کفایت بی مقدار شده
و من و تو را بس که اینگونه زیستن را به فریاد پس زنیم
همزادگانم، شاید آنطرف حصار دگرگونه نغمه ای را در دنیایی باژگونه
به تجربه بتوان نوشت
بی واهمه
بی اعتراف

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹

همون دارو دسته دوست داشتنی قبلی



البته رفیق ابراهیم (خلیل) اونطرف دوربینه

چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۸

می چرخم و می چرخم بر صندلی چرخان با تضادی کودکانه بر لبانم از انگشت زدن بر کیک تولد و عقوبت آن.
می چرخم و سان می بینم از حبابهایی که نه به خط،لیکن دایره وار و زنجیروار،دست در دست هم قلیان می کنند.
هر از چندگاهی یکی از میان برمیخیزد،حجیم می شود،اوج میگیرد و می ترکد.
بدین زمان است که من ناگهان می ترسم و حنجره ام از فرط سکوت چون مردمان جن زده لمحه ای خیره می ماند.
می گریم اما صندلی همچنان میچرخد و من حبابهای ترکیده را نه به پشت سر که از تسلسل دایره وار صندلی به تکرار می آزمایم و حبابها نیز مرا.
به تصادف چشمانم اوج می گیرند این دوایر حجیم شده و بالا رونده
بدینسان چرخه های عریان سازی ذهن وهم انگیز،متلاشی میشوند همچون گرد مردگان پاشیده شده بر رودخانه گنگ.
صندلی همچنان میچرخد
من بی جنبش،بی لغزش و بی خطا،به انداره دایره ای کامل به واحد سطح میچرخم و از صف دایره وار حبابها سان می بینم.
باری مهم نیست که چه چیز یا چه کس می چرخاند.
اما من،صندلی،حبابها،براستی کیست که می چرخد؟