جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹

بسان توابین پشت حصار نشین اعتراف می کنم
اعتراف می کنم که مرعوب نانوشته های خویشم
مخملین همخوابگان شبانه ام، جهنده وار و اجنه وار می درانند جگرم را
و من همچنان مرعوب نانوشته هایم خیره می مانم
رخت برمی بندند خاطرات و رخت بربستند حتی گرد و غبار زرین و چرکین خاطرات
و من همچنان مرعوبم. مرعوب از حسرت، مرعوب از تاریخ ومصلوب شده فردا
اما می پندارم،همزادگانم، بشریت شب زنده دار خفته در پس حصار
معترفند همچون من به لاشه های گندیده خویش
بیدار شو بیدار شو که پوستین کهنه من و تو به قدر کفایت بی مقدار شده
و من و تو را بس که اینگونه زیستن را به فریاد پس زنیم
همزادگانم، شاید آنطرف حصار دگرگونه نغمه ای را در دنیایی باژگونه
به تجربه بتوان نوشت
بی واهمه
بی اعتراف

هیچ نظری موجود نیست: