پنجشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۶

بطور نرمال 70 بار در دقیقه

آنهنگام که آب و آفتاب از همخوابگی برآمدند و جامهای شراب ناب از نیش جان نوش شد و آنهنگام که ساخت صندلی های طلایی بدون پایه به پایان رسید ، چه خوشحال و چه بی مهابا بر آن سریدیم در برفها
مستانه و هلهله کنان می پیماییدیم در افق، هفتاد خم کوههارا .همچنان که میکوبیدند صندلی ها بر نشیمنهامان،سراشیبیها را با دنده های دردناک و چشمهای سرما زده و مچاله مینوردیدیم تا که کم کم مستی از سرها پرید و آنهنگام نه خواست بازگشت بود و نه توان رفتن، تنها شکربود خدا را از خلق صندلیهایی که همه میپنداشتیم تنها مکان سکونت است اما صندلی ها لجام گسیخته می سریدند به سیاق اسنو بردهای آمریکایی که پیرمردی پشمینه پوش میراندش . همچنان لجام از کف بدر رفته میرفتند این تنها نعمات لعین که ناگه فریادی برآمد که ایستاده باید رفت بر این صندلیه بی پایه. باری بدینسان بود که زمان کشف شد و از آن پس ما راهمان را با عطر دل انگیز کاج هایی که هرگز ندیدیمشان، همچنان ادامه دادیم. آیا براستی خدا میداند که کی به ته دره خواهیم رسید؟



شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۶

برای بهروز،آرش و همه رفقای در بند

دقیقا شبیه بندهای اوین، سقف ها کشیده تر،تارتر و مهتابیست
چشم ها مینگرند خشم مشتهای بر افراشته اش را
هوا سنگین و خفه و بی هوش است
نه خبری از اضطراب غرورانه مردی است
نه سئوالی که چرا بستند مرد را بر زنجیر
بستند زیر سقفی بلند، درفصلی که همه شبهایش
یلدایی تر، همه یلداهایش تارتر.....همه یلداهایش ولی مهتابی
شاید به اشتباه میپنداریم که زمستانست اخوان را از کتابها بیرون
آورده اند وازقاب روی دیوار اتاقهای گرم
دخترکان باکره ی با خانواده پایین کشیده اند
به یقین که تنها ما خیابانی ها میتوانیم بسراییم زمستانست را
وفریاد زنیم فصل سرما را