چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵

وارد خانه شد .اصلا احساس گرسنگی نمی کرد. وارد خانه شد
همه ترسیدند حتی مجری اخبار رادیویی هم
صدایش به لرزه افتاد: امروز امروز در فرانسه بار دیگر
دانشجویان... هم پای کارگران.................کنار رادیو زنش،عشقش
با زوربای یونانی در حال عشق بازی بود
پسرانش با گل ولای کوچه درس تکامل را مرور میکردند
ودخترش با پسمانده های چرکین تلاش برادرانش
همه را در حال ایفای نقش خود به بهترین شکل ممکن دید
همه میترسیدند حتی رادیو که تا قبل از ورودش به خانه
صدای امید بخش برابری و آزادی بود
صبح، قبل ازینکه به خانه بیاید رفقایش فکر کردند که
باید به هم و به او سلام کنند...سلام....سلام....سلاااااااااااااام
سلام برادران من
همه ترسیدند
ولی او اصلا احساس گرسنگی نمی کرد
چشمها را بست،نفس عمیقی نکشید چون میترسید
وهمین باعث میشد که دستگاه تنفسی اش به درستی کار نکند
چشمها را گشود وخود را در آغوش زنش پیدا کرد میترسید
وهمه چیز و همه کس را قبل و بعد از خود در صفی،در راستای گلویش میدید
نفس عمیقی کشید ودیگر هیچ به خاطرش نیامد
رادیو هم چنان ور میزد

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۵

روزنما

از همه چی خسته شدم، خسته شدم و به همه چی شک کردم
اینم یه معادله معکوس از زندگی من. زیر پتو، کنار شوفاژ خوابیدم
یکی در میزنه و میاد تو اتاق، حمید، استاد و مرشد من کسی که خودشم نمی دونه چقد بهش ارادت دارم
و چقد از نگاه های مأیوسانش و چشم های مالباختش زندگی می گیرم، میاد و من دوباره از زمین بلند میشم
حمید_ چه می کنی با زندگی؟
من_ من چه می کنم یا زندگی چه می کنه حاجی؟ (با پوزخندی شیطنت بار ادامه میدم)7
مگه قرار بود چکار کنیم؟ شما دارین چه کار می کنین؟ واسه انجمن برنامه ندارین؟
حمید_ چرا قراره دوتا همایش داشته باشیم
من_ اِه چه همایشی؟
حمید_ نقد عملکرد اقتصادی دولت یکیشه، یکی دیگه هم یه برنامه برای شونزده آذر تو خود دانشکدس
من_ خوبه، خوبه که تو دانشکدس (خودمو جموجور کردمو سرجام محکمتر نشستم) 7
خوب می خواین کیا رو بیارین؟
حمید_ نمی دونم، رهبر و طیب که نمیان، دکتر سبحانی هست شاید غنی نژاد هم بیاد
من_ غنی نژاد؟! اونکه ...!!! (با تعجب به علامت مخالفت بهش نگاه می کنم و اون با قاطعیت
ادامه میده)7
حمید_ آره
من که حوصله نداشتم از حمید هم حرفی بر خلاف میلم بشنوم،حرف و عوض میکنم و بابت
دادن کلید اتاق انجمن خواهران، واسه گذاشتن ساز بچه های کانون توش، تشکر می کنم
اونم به خاطر تشکر من خواهش می کنه و به کلی یادش میره که من از غنی نژاد زیاد خوشم
نمی آد و نمی خوام در موردش توجیه بشم.حد اقل اینجوری به نظر می اومد
انقدر در مورد دانشکده حرف زدیم تا یه چیز مشترک،حد اقل در مورد روزی که گذشت
پیدا کردیم و اونم رفتن به دانشکده تو روز پنج شنبه بود،که امری غیر عادی محسوب میشد
حمید_ امروز رفتی سازو برداری؟
من_ آره،جالب بود امروز بعد از پنج سال نگهبانا گیر دادن،گفتن شنبه بیا سازتو ور دار، منم
خالی بستم، گفتم که با دکتر کسرایی هماهنگ شدست. بالاخره ورداشتمشون
حمید_ آره امروز به ما هم گیر دادن
من_ به شما چرا؟
حمید_ هیچی بابا رفته بودیم کارای نشریه رو انجام بدیم، آخه اولین شمارش چاپ شده، رفته بودیم
صفحه هاشو ردیف کنیم
من_ تیراژتون چقده؟
حمید_ 400 تا داشتیم ردیف می کردیم که این برندک اومد گفت: ما به دکتر زنگ زدیم گفتن که
نذاریم شما اینجا باشین
من_ ای بابا مگه چی کار میکردین؟؟
حمید_ آخه یدونه نشریه هم به این پیام نوری ها فروختیم ولی بعدش رفتیم تو انجمن تا به کار
خودمون برسیم
من_ از کسرایی بعیده، هر چند که بعضی موقع ها قاطی می کنه
حمید_ آره چند روز پیش هم قاطی کرده بود
من_ چطور؟
حمید_ واسه بیانیه انجمن، که گفته بودیم نمره ابزار سلطه هست....سلطه استاد بر دانشجو
من_ خوب مگه نیست!!!!! حالا که چی؟ چی می گفت؟
حمید_ میگه دانشجو باعث شده که این سیستم بوجود بیاد
من_ چرا؟؟؟ًًًً
حمید_ میگه دانشجو اومده تو اتاقم گفت بهم نمره بده
اینجا حمید میزنه زیر خنده و ادامه میده
میگم که قاطی میکنه، جلوی سه چارتا از استادا و دخترا میگه: دانشجو اومده تو اتاقم گفته نمره
بده، منم گفتم حق دیگران پس چی؟ برگشت گفت: من راضی، تو راضی، کس خوار ناراضی
اینجا با هم زدیم زیر خنده، من میخندیدم و به شکها و تردیدهام نسبت به دیگران، به آدمای دور و
برم، به آدمایی که قبولشون دارم اضافه میشد
کمی از قابلیت های کارهای هدفمند و جهت دار دو جانبه کانون _ انجمن صحبت کردیم ، بدون
اینکه به نتیجه ای برسیم و تصمیمی بگیریم.حمید کلید اتاق خواهران رو ازم می گیره
به خودم میام یه لحظه،..... به خوشحالیم از دیدن حمید، زمانی که از در اومد تو شک میکنم
اومده بود ببینه که با زندگی چی کار میکنم یا اومده بود کلیدو ازم بگیره؟
حمید_ آقا ما بریم،کاری نداری؟
من_ قربونت برم، نه ولی در تماس باش
به هم به رسم همیشگی با گرفتن ساعد هامون، دست دادیم و از هم به آیین خودمون خداحافظی
کردیم
حمید_ یا حق
من_ یا علی
اینجا بود که من دوباره برگشتم به خودم و اینبار به خودم شک کردم. واقعا من از دیدن حمید
انرژی گرفتم و از روی شوق از زمین بلند شدم؟؟!! یا فقط خواستم ادب و رعایت کنم و برای
مهمونی که خیلی واسش احترام قائلم، از سر جام بلند شدم؟؟؟
تو همین فکر بودم که خودمو زیر پتو، کنار شوفاژ با بدنی عرق کرده و در عین حال یخ زده
پیدا کردم. مجید و صادق داشتن بازی می کردن، حتی موقعی که منو حمید صحبت میکردیم اونا
بدون توجه به حرفهای ما داشتن بازی میکردن. این مجید گل سر سبد اتاق ماست که نمونه بارز
بی خیالیه(بی خیالیه مثبت) این همونیه که رفته بود پیش دکتر کسرایی و ازش نمره می خواست
البته به غیر از خودش و دکتر، اینو من میدونم و یکی دیگه
داشتن با خنده های بلند همدیگرو انگولک میکردن که من داد می زنم
(( لعنت به این زندگیه گهی ))
مجید میخنده و در آرامش کامل صدای ناهنجاریو از یکی از اعضای مهم بدنش در می آره
و در امتداد اون صادق هم این کارو تکرار می کنه و می گه
صادق_ سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش
من_ آره، موافقم، مخالفم، ممتنعم
سعید از بچه های اتاق بغلی در می زنه، میاد تو اتاق و از صادق یه نخ سیگار فیلتر قرمز اونم از نوع عقاب می گیره من با حسرت بهش نگا می کنم و با احساس ندامتی که کمتر بهش دچار میشم
می­گم
من_ واسه چی من سیگارو گذاشتم کنار
سعید_ آره واسه چی تو سیگارو گذاشتی کنار، واسه چی من سیگار می کشم
(در عین استیصال و در حالی که آه عمیقی کشید از در اتاق می ره بیرون ولی صداش از بیرون می اومد که می گفت "ریدم به این زندگی، به خدا ما زندگی نمی کنیم")7
سعی می کنم با این اطمینانی که از حرف زدن با سعید و صادق و مجید نصیبم شد خودمو آروم کنم و بتونم بخوابم ولی من هنوز زیر پتو کنار شوفاژ بودم و عکس عطیه کنارم بود، گریه­م گرفت دلم می خواست بغلش کنم
من_ فقط به معصومیت کودکانه خنده های تو ایمان دارم، خنده هایی که معصومیت از دست رفته خدارو بهم نشون داد
مجید_ نیما نیما... بیدار شو ... تلفن نیما... بیدار شو
صادق_ دِ بیدار شو دیگه
نگار زنگ زده بود و من مثل چهار پنج روز اخیر همچنان عکس العمل ابراز احساسات اون بودم، و کاملاً اینو لمس می کردم میدیدم که تو این چند روزه هیچ چیزی از خودم نداشتم جز
من ِ انگلی خودم
نگار_ دوست دارم
من_ منم
نگار_ دلم تنگ شده
من_ منم
نگار_ نیما؟
من_ منم
نگار_ چی؟
حسابی ریختم به هم، به تنها چیزی که ایمان دارم وجود لایزال خودِ خودشه. فقط و فقط خدا
و مطمئنم که هیچ اجباری، هیچ نیازی در کار نیست ولی همچنان دارم می لرزم و با نگار حرف می زنم احساس می کنم به وجودش نیاز دارم به وجود کسی که یه نماده، نمادِ عشق مثل حامد که نماد رفاقته و زنگ زد و گفت که دلتنگتم داداش انگار این نماد رو مجبور کردن که این حرفا رو بزنه همیشه یه بایدی هست. نمی دونم دارم دیوونه می شم من نماد نمی خوام، من اصلا نمی دونم
از جون دیگران چی می خوام خوب شاید من الان احتیاج به این داشته باشم که یکی پیدا شه و هر کار در حقم انجام بده غیر از این که بگه دوست دارم عزیزم، دلتنگتم داداش
نگار_ نیما خوب باش
من_ چَشم
نگار_ شنبه هم دیگرو می بینیم
من_ آره
با نگار حرف می زنمو تو این تردید دست و پا می زنم که الان خوشحالم یا بی تفاوت، مطمئناً نمی خوام بی تفاوت باشم آخه چیزایی که بین منو اون هستو راحت بدست نیاوردم نمی دونم چیه ولی دوستم ندارم از دستشون بدم و یا نسبت بهشون بی تفاوت باشم واسه همین با خودم گفتم که باید بگم دوست دارم
من_ دوست دارم نگار (خیلی آروم و با عذاب وجدان و احساس گناه مفرط از گفتن چیزی که قبلا با احساس خیلی بیشتری اداش می کردم)7
نگار_ چی؟ چی گفتی؟ نشنیدم نیما؟
من_ هیچی چیزی نگفتم
خلاصه حرفای ماهم بدون خداحافظی تموم شد ولی الان که دارم می نویسم می بینم که آدم بی تفاوتی نیستم حداقل نسبت به اون ولی این با تفاوتی باعث نشده که بنویسم شک دارم شک دارم که از روی بیکاری این کارو نکرده باشم چون هنوز کنار شوفاژم و دلم می خواد که بخوابم
من خسته ام نه از زندگی از کسانی خسته ام که ریدن به زندگی
من از این زندگی ریده شده خسته ام از واقعیتی که نمیشه ضد عفونیش کرد
هنوز کنار شوفاژم و دلم می خواد که بخوابم
ماه خاکستری را بر شب سیاه بنشاند
جام آخر را نوشید و
از فرط یأس و ترس
چشمها را ببست
آنگاه که مژگانش از همخوابگی برآمدند
اشکی متولد شد و
بشست چشمانش را
باشد که زشتی ها را هم زندگی کند