جمعه، دی ۰۸، ۱۳۸۵

طلسم گذرگاهت را با گذر از آن شکستیم
و واقعیت گسسته یک دیگر را در گرگ و میش رفتنت به
طلوعی شاهانه ایمان آورده ایم
قرارمان همان قرار گذشته؟
اما چگونه؟
وقتی که در دستهایمان پیمان نامه هایی است بی مهر و امضا
قرارهایی یک طرفه، از سر تجدید فراش وجدان­هامان
ما فقط به دستهایی از نوع دستهای من خود باور داشتیم و این را در پس
واژه ما کتمان می کردیم. من ما فراموش شد اما
اما قرارهایمان
منی روسپی شد، از استحاله اسطوره هایمان
بی آنکه براشان حرمت نهیم
بی آنکه حتی اسطوره ای را باور داریم
باری منی شد به جز من ما
دستهایی شد منحصر به فردهای خودمان
هرزه ای شد که در پس مذمت خویش گرسنگی را می نالید
و در این هنگام بود که خویشتن خویش ساخته خویش را به دور کعبه ای خود ساخته
طواف می کردیم و گهگاه هم گرسنه ای بودیم که از سر حماقت و ریا عظمت همخوابگی
را که برامان مقدس بود به فراموشی می سپردیم
آه که من چقدر در اولین شب زندگیم گریستم
اما ما ادامه می دهیم شاید بی آنکه بدانیم

چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵

وارد خانه شد .اصلا احساس گرسنگی نمی کرد. وارد خانه شد
همه ترسیدند حتی مجری اخبار رادیویی هم
صدایش به لرزه افتاد: امروز امروز در فرانسه بار دیگر
دانشجویان... هم پای کارگران.................کنار رادیو زنش،عشقش
با زوربای یونانی در حال عشق بازی بود
پسرانش با گل ولای کوچه درس تکامل را مرور میکردند
ودخترش با پسمانده های چرکین تلاش برادرانش
همه را در حال ایفای نقش خود به بهترین شکل ممکن دید
همه میترسیدند حتی رادیو که تا قبل از ورودش به خانه
صدای امید بخش برابری و آزادی بود
صبح، قبل ازینکه به خانه بیاید رفقایش فکر کردند که
باید به هم و به او سلام کنند...سلام....سلام....سلاااااااااااااام
سلام برادران من
همه ترسیدند
ولی او اصلا احساس گرسنگی نمی کرد
چشمها را بست،نفس عمیقی نکشید چون میترسید
وهمین باعث میشد که دستگاه تنفسی اش به درستی کار نکند
چشمها را گشود وخود را در آغوش زنش پیدا کرد میترسید
وهمه چیز و همه کس را قبل و بعد از خود در صفی،در راستای گلویش میدید
نفس عمیقی کشید ودیگر هیچ به خاطرش نیامد
رادیو هم چنان ور میزد

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۵

روزنما

از همه چی خسته شدم، خسته شدم و به همه چی شک کردم
اینم یه معادله معکوس از زندگی من. زیر پتو، کنار شوفاژ خوابیدم
یکی در میزنه و میاد تو اتاق، حمید، استاد و مرشد من کسی که خودشم نمی دونه چقد بهش ارادت دارم
و چقد از نگاه های مأیوسانش و چشم های مالباختش زندگی می گیرم، میاد و من دوباره از زمین بلند میشم
حمید_ چه می کنی با زندگی؟
من_ من چه می کنم یا زندگی چه می کنه حاجی؟ (با پوزخندی شیطنت بار ادامه میدم)7
مگه قرار بود چکار کنیم؟ شما دارین چه کار می کنین؟ واسه انجمن برنامه ندارین؟
حمید_ چرا قراره دوتا همایش داشته باشیم
من_ اِه چه همایشی؟
حمید_ نقد عملکرد اقتصادی دولت یکیشه، یکی دیگه هم یه برنامه برای شونزده آذر تو خود دانشکدس
من_ خوبه، خوبه که تو دانشکدس (خودمو جموجور کردمو سرجام محکمتر نشستم) 7
خوب می خواین کیا رو بیارین؟
حمید_ نمی دونم، رهبر و طیب که نمیان، دکتر سبحانی هست شاید غنی نژاد هم بیاد
من_ غنی نژاد؟! اونکه ...!!! (با تعجب به علامت مخالفت بهش نگاه می کنم و اون با قاطعیت
ادامه میده)7
حمید_ آره
من که حوصله نداشتم از حمید هم حرفی بر خلاف میلم بشنوم،حرف و عوض میکنم و بابت
دادن کلید اتاق انجمن خواهران، واسه گذاشتن ساز بچه های کانون توش، تشکر می کنم
اونم به خاطر تشکر من خواهش می کنه و به کلی یادش میره که من از غنی نژاد زیاد خوشم
نمی آد و نمی خوام در موردش توجیه بشم.حد اقل اینجوری به نظر می اومد
انقدر در مورد دانشکده حرف زدیم تا یه چیز مشترک،حد اقل در مورد روزی که گذشت
پیدا کردیم و اونم رفتن به دانشکده تو روز پنج شنبه بود،که امری غیر عادی محسوب میشد
حمید_ امروز رفتی سازو برداری؟
من_ آره،جالب بود امروز بعد از پنج سال نگهبانا گیر دادن،گفتن شنبه بیا سازتو ور دار، منم
خالی بستم، گفتم که با دکتر کسرایی هماهنگ شدست. بالاخره ورداشتمشون
حمید_ آره امروز به ما هم گیر دادن
من_ به شما چرا؟
حمید_ هیچی بابا رفته بودیم کارای نشریه رو انجام بدیم، آخه اولین شمارش چاپ شده، رفته بودیم
صفحه هاشو ردیف کنیم
من_ تیراژتون چقده؟
حمید_ 400 تا داشتیم ردیف می کردیم که این برندک اومد گفت: ما به دکتر زنگ زدیم گفتن که
نذاریم شما اینجا باشین
من_ ای بابا مگه چی کار میکردین؟؟
حمید_ آخه یدونه نشریه هم به این پیام نوری ها فروختیم ولی بعدش رفتیم تو انجمن تا به کار
خودمون برسیم
من_ از کسرایی بعیده، هر چند که بعضی موقع ها قاطی می کنه
حمید_ آره چند روز پیش هم قاطی کرده بود
من_ چطور؟
حمید_ واسه بیانیه انجمن، که گفته بودیم نمره ابزار سلطه هست....سلطه استاد بر دانشجو
من_ خوب مگه نیست!!!!! حالا که چی؟ چی می گفت؟
حمید_ میگه دانشجو باعث شده که این سیستم بوجود بیاد
من_ چرا؟؟؟ًًًً
حمید_ میگه دانشجو اومده تو اتاقم گفت بهم نمره بده
اینجا حمید میزنه زیر خنده و ادامه میده
میگم که قاطی میکنه، جلوی سه چارتا از استادا و دخترا میگه: دانشجو اومده تو اتاقم گفته نمره
بده، منم گفتم حق دیگران پس چی؟ برگشت گفت: من راضی، تو راضی، کس خوار ناراضی
اینجا با هم زدیم زیر خنده، من میخندیدم و به شکها و تردیدهام نسبت به دیگران، به آدمای دور و
برم، به آدمایی که قبولشون دارم اضافه میشد
کمی از قابلیت های کارهای هدفمند و جهت دار دو جانبه کانون _ انجمن صحبت کردیم ، بدون
اینکه به نتیجه ای برسیم و تصمیمی بگیریم.حمید کلید اتاق خواهران رو ازم می گیره
به خودم میام یه لحظه،..... به خوشحالیم از دیدن حمید، زمانی که از در اومد تو شک میکنم
اومده بود ببینه که با زندگی چی کار میکنم یا اومده بود کلیدو ازم بگیره؟
حمید_ آقا ما بریم،کاری نداری؟
من_ قربونت برم، نه ولی در تماس باش
به هم به رسم همیشگی با گرفتن ساعد هامون، دست دادیم و از هم به آیین خودمون خداحافظی
کردیم
حمید_ یا حق
من_ یا علی
اینجا بود که من دوباره برگشتم به خودم و اینبار به خودم شک کردم. واقعا من از دیدن حمید
انرژی گرفتم و از روی شوق از زمین بلند شدم؟؟!! یا فقط خواستم ادب و رعایت کنم و برای
مهمونی که خیلی واسش احترام قائلم، از سر جام بلند شدم؟؟؟
تو همین فکر بودم که خودمو زیر پتو، کنار شوفاژ با بدنی عرق کرده و در عین حال یخ زده
پیدا کردم. مجید و صادق داشتن بازی می کردن، حتی موقعی که منو حمید صحبت میکردیم اونا
بدون توجه به حرفهای ما داشتن بازی میکردن. این مجید گل سر سبد اتاق ماست که نمونه بارز
بی خیالیه(بی خیالیه مثبت) این همونیه که رفته بود پیش دکتر کسرایی و ازش نمره می خواست
البته به غیر از خودش و دکتر، اینو من میدونم و یکی دیگه
داشتن با خنده های بلند همدیگرو انگولک میکردن که من داد می زنم
(( لعنت به این زندگیه گهی ))
مجید میخنده و در آرامش کامل صدای ناهنجاریو از یکی از اعضای مهم بدنش در می آره
و در امتداد اون صادق هم این کارو تکرار می کنه و می گه
صادق_ سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش
من_ آره، موافقم، مخالفم، ممتنعم
سعید از بچه های اتاق بغلی در می زنه، میاد تو اتاق و از صادق یه نخ سیگار فیلتر قرمز اونم از نوع عقاب می گیره من با حسرت بهش نگا می کنم و با احساس ندامتی که کمتر بهش دچار میشم
می­گم
من_ واسه چی من سیگارو گذاشتم کنار
سعید_ آره واسه چی تو سیگارو گذاشتی کنار، واسه چی من سیگار می کشم
(در عین استیصال و در حالی که آه عمیقی کشید از در اتاق می ره بیرون ولی صداش از بیرون می اومد که می گفت "ریدم به این زندگی، به خدا ما زندگی نمی کنیم")7
سعی می کنم با این اطمینانی که از حرف زدن با سعید و صادق و مجید نصیبم شد خودمو آروم کنم و بتونم بخوابم ولی من هنوز زیر پتو کنار شوفاژ بودم و عکس عطیه کنارم بود، گریه­م گرفت دلم می خواست بغلش کنم
من_ فقط به معصومیت کودکانه خنده های تو ایمان دارم، خنده هایی که معصومیت از دست رفته خدارو بهم نشون داد
مجید_ نیما نیما... بیدار شو ... تلفن نیما... بیدار شو
صادق_ دِ بیدار شو دیگه
نگار زنگ زده بود و من مثل چهار پنج روز اخیر همچنان عکس العمل ابراز احساسات اون بودم، و کاملاً اینو لمس می کردم میدیدم که تو این چند روزه هیچ چیزی از خودم نداشتم جز
من ِ انگلی خودم
نگار_ دوست دارم
من_ منم
نگار_ دلم تنگ شده
من_ منم
نگار_ نیما؟
من_ منم
نگار_ چی؟
حسابی ریختم به هم، به تنها چیزی که ایمان دارم وجود لایزال خودِ خودشه. فقط و فقط خدا
و مطمئنم که هیچ اجباری، هیچ نیازی در کار نیست ولی همچنان دارم می لرزم و با نگار حرف می زنم احساس می کنم به وجودش نیاز دارم به وجود کسی که یه نماده، نمادِ عشق مثل حامد که نماد رفاقته و زنگ زد و گفت که دلتنگتم داداش انگار این نماد رو مجبور کردن که این حرفا رو بزنه همیشه یه بایدی هست. نمی دونم دارم دیوونه می شم من نماد نمی خوام، من اصلا نمی دونم
از جون دیگران چی می خوام خوب شاید من الان احتیاج به این داشته باشم که یکی پیدا شه و هر کار در حقم انجام بده غیر از این که بگه دوست دارم عزیزم، دلتنگتم داداش
نگار_ نیما خوب باش
من_ چَشم
نگار_ شنبه هم دیگرو می بینیم
من_ آره
با نگار حرف می زنمو تو این تردید دست و پا می زنم که الان خوشحالم یا بی تفاوت، مطمئناً نمی خوام بی تفاوت باشم آخه چیزایی که بین منو اون هستو راحت بدست نیاوردم نمی دونم چیه ولی دوستم ندارم از دستشون بدم و یا نسبت بهشون بی تفاوت باشم واسه همین با خودم گفتم که باید بگم دوست دارم
من_ دوست دارم نگار (خیلی آروم و با عذاب وجدان و احساس گناه مفرط از گفتن چیزی که قبلا با احساس خیلی بیشتری اداش می کردم)7
نگار_ چی؟ چی گفتی؟ نشنیدم نیما؟
من_ هیچی چیزی نگفتم
خلاصه حرفای ماهم بدون خداحافظی تموم شد ولی الان که دارم می نویسم می بینم که آدم بی تفاوتی نیستم حداقل نسبت به اون ولی این با تفاوتی باعث نشده که بنویسم شک دارم شک دارم که از روی بیکاری این کارو نکرده باشم چون هنوز کنار شوفاژم و دلم می خواد که بخوابم
من خسته ام نه از زندگی از کسانی خسته ام که ریدن به زندگی
من از این زندگی ریده شده خسته ام از واقعیتی که نمیشه ضد عفونیش کرد
هنوز کنار شوفاژم و دلم می خواد که بخوابم
ماه خاکستری را بر شب سیاه بنشاند
جام آخر را نوشید و
از فرط یأس و ترس
چشمها را ببست
آنگاه که مژگانش از همخوابگی برآمدند
اشکی متولد شد و
بشست چشمانش را
باشد که زشتی ها را هم زندگی کند

شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۵

به کدامین گناه شکنجه گر خویش شدی؟؟؟
جز تردید که چون شوکران
دستانت را مخمور صداقت کرده است
و وجودت را در استحاله ای مشکوک
در تضادی خاکستری
چون الزام وجود خدایان و شیاطین تاریخ
محرک بوده است
آه....... در کدامین دادگه مظنون به گناه تردید
اینچنین خود را قطعه قطعه میکند؟

کتابي خواهم نوشت " فلسفه زندگي به زبان ساده "
و تقديم خواهم کرد به همه لا و بالي هاي شهرم
که لياقت را هجي مي کنند با صداي بلند در شکم هاي گنده شان
مردان و زنان خيکي
شما را چه باک است از شکم هاي گنده تان
چه ننگيست شما را
چه عاري ست شما را از دلهاي کورتان
از عقلتان که چه نامم؟! از مدفوعهاي انباشته در سرتان
ليسه مي زنيد و مي لوليد بر آلتهاي تناسلي هم
و آنگاه که کار از کار بگذشت مي شوييد دستانتان را
و يک صدا تف مي اندازيد با نگاهي چندشناک به آلتهاي تناسلي هم
سکه اي 10 توماني را مانيد
يک روي صفر ِ عدد 10 با يکي به کنار
و يک روي زريح پاک آقا
هر چند که زريح را هم از فرط هرزگي اش ، که دست هر چلمني را بر بدن لخت بي نيازش مي بيند، هر روز پاستوريزه مي کنند
چشمان خود را بسته ايد، نه بال زدن پروانه ها در کنار پامچالهاي وحشي مي بينيد و نه سونامي را در اندونزي
آنان که مي بينند، مي گذرند
و آنها که نمي بينند، مي مانند
و اينست فلسفه زندگي به زبان ساده
مي نويسم براتان کتابم رامي نويسم براتان آنچه خود مي دانم، و فقط مي دانم
مي نويسم زندگي ام را که به زبان ساده بوده است تا اکنون به رنگ جاري خون
بمانند زلاليه رنگ اناري در ذهن ابراهيم
زندگي من رايحه اميد بخش دستانم بوده است که هنوز بوي خوش نارنگي هاي باغ بهنمير را مي دهد

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

liberalism

(چه حالی میده یکیو استثمار کنی وخودشم ندونه(سیخول پرولتر
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.....copy_paste
من ننوشتم ولی به خدا مال منه. بابا به خدا مال خودمه
آزادم زورم میرسه پس هستم پس مال منه
مال منه ولی باید مواظب سیخهاش بود
بترس لیبرال بزمجه.....نقطه

حکایت وارونه

تو تقاطع فاطمي – کارگر ، پشت چراغ قرمز ترمز زد. 60 ثانيه ديگه دوباره سبز مي شد. ماشينهاي آزاد شده به سمت ما هجوم آوردند، انگار مي خواستند ما را بخورن ا َه ه ه ه ه!!! عجب اتوبوس باحالي خمير دندون پونه چشمو نمي سوزونه کنار يه مسواک گنده با پس زمينه صورتي ، آدم رو ياد اتاق خواب ، آخر شب مسواک و بوس و لالا ميندازه.توي اتوبوس و آدماي توش اصلا معلوم نبودن حتي شيشه هاش هم صورتي شده بود. اي واي دلم گرفت. يه جوري شدم. ياد اون روزايي افتادم که آقاي حکايتي با اون بروبچه هاي ماماني و مؤدبش ميومدن و واسمون قصه هاي آموزنده، مفيد، هدفمند و جهت دار تعريف مي کردن.آقاي حکايتي اسم قصه گوي ماست.........يادتونه که؟ ا َه ا َه ا َه هميشه از اون برنامه هاي مسخرشون بدم ميومد. همشون دروغ بود. هي مي خواستن با دروغ راه درست رو به آدم بخورونن. يآدمه که آقاي حکايتي با تعريف يه قصه اش که منحصر به خودش بود مي خواست با اون مسواک و خمير دندون گنده که دست بچه هاش مي داد، بهمون ياد بده که چجوري مسواک بزنيم و بهمون بگه که چرا بايد مسواک بزنيم.هميشه اون مسواکه که دارو دسته آقاي حکايتي دودستي مي گرفتن و با بالا پائين کردنش به دندوناشونم نمي کشيدن، منو ياد بيل آقا بشير خدارحمتي رفتگر محله مون مي انداخت.اي بابا چه گروهي؟! چه دارو دسته اي؟! گروه خنده رويي که هميشه پشت صحنه ميزنه زير گريه دسته جمعي. حالا اون بابا ، اون مرتيکه فکر مي کنه هرچي مسواکه گنده تر باشه بيشتر مي تونه منو ، يا مارو مسواکيزه کنه.آقاي حکايتي رو ميگم. با اون دارو دسته دروغگوشخمير دندون پونه، کنار يه مسواک بزرگ با پس زمينه صورتي ، فقط و فقط همين از جلوي چشمم گذشت.بدون اين که بفهمم اون صورتيه متحرک اتوبوس شرکت واحد بود با محتواي يه سري آدم منتظر که از جلوي چشمام گذشت.گذشت و 60 ثانيه تموم شد و ما دوباره راه افتاديم. اينبار ياد اون بابا افتادم که مي گفت: فلاني سعي کن عظمت در نگاهت باشد نه در چيزي که بدان مي نگرينمي دونم چه ربطي به اين قضيه داره. فقط الان ، الان که دارم از ياد يادم مينويسم به ذهنم اومد. گفتم شما هم اگه نمي دونين که چي به ذهنم رسيده ، بدونينبار دگر راهي شديم و دگر بار اجازه نخواهم داد که کسي من ِ مرا سلاخي کند.

شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۵

ترا نگاه میکردم نکته به نکته
میخواندمت خط به خط.........و تو میترسیدی
و تو میترسی
میدونی الان داری چی کار میکنی؟
داری واسه دومین بار تو امروز میای انقلاب
زیاد ....... ........ نقطه

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۵

تو را به مبارزه میطلبم بی هیچ بهانه ای اگر نترسی ونگویی که
ما برای هم اندازه نیستیم ومن حدودت را ندیده ام
کم بودنت را در پس سخاوت...... انکار مکن
و ضعف خویش را در حدود بی ربط دوگانه انسان فرانفکن. به پیش آی
اگرخود را نفریفتی و اگر به بی نهایت من او شک داری
به پیش آی که من تو را خواهم کشت. تو هر چقدر که باشی حد داری
و عظمت او به بی نهایت لایزال اتصال...نقطه

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۵

کجایی؟........خیلی دیره........بیا سوشیانت داره دیر میشه
داره زمستون می آد .....................میفهمی؟جدی بگیر حرفامو
داره از خودم حالم به هم می خوره.........تو خوب میدونی چرا

آینه را بنگر
نمی توانم هیچ دروغی بگویم
زمان همچنان نزدیک تر می شود
هنوز کاملا تنها هستم
تو بخشنده ای
من هرگز تلاش نمی کنم
حال ما با هم هستیم
اما من هنوز کاملا تنها هستم
آیا به من می گویی
کی کنارم هستی
و کی چشمانم خواهند دید
آیا نگران خواهم بود که ((چرا))؟
اگر با من باشی
فقط می توانم بکوشم
تا میان واژگانی که پرسش را می سازند
پاسخ را بیابم
چرا ما بی خبریم
وچرا هیچ چیز آشکار نمی شود
می خواهم دریابمش
بیا تا آشکارش کنیم
می خواهم دریابمش
چرا؟.......... چرا؟


Camel

شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۵

زندگی تصویری بیش نیست تبلوری از تصور من و توست
بی هیچ واسطه ای که در نزاعی نا برابر با دستان قدرتمند
واقعیت است گاه تصور را می شود به زیستن نشاند ولی اغلب این
تصورات و رویاهای آدمیست که در قرن از خود بیگانگی
هدف آفرینش در نتیجه تقابل با واقعیات بی اصالت می ماند
البته واقعیاتی زور گو و متخاصم که وجود خویش را
مدیون غفلت نوع بشر در تمیزبین واقعیت و حقیقت است
و در این بین تصور است که در مقامی کمتر از واقعیت قربانی میشود
سنتز این دیالکتیک یعنی تصور و واقعیت سرگشتگی خواهد بود
گم شدن واز خویشتن خویش غیر خویش را زاییدن
آه که چه دور افتاده ام از خویش و چه خسته گشته ام
ازین واقعیت نا عادلانه که نا خواسته بوده این از خود گم شدن
این من طلسم شده ی دنیایی از قبل نوشته شده است
نوشته شده بدست شما تعلقات فربه تر از حقیقت رویاهای من
به اندازه دروغین واقعیت زندگی من
آری آنهگام که انسانها بی هیچ واسطه ای تصور کنند
یکپارچه به تصوری واحد از زندگی به معنای واقعی کلمه خواهند رسید
آنهگام هست که واقعیت رویا و حقیقت از هم جدا نخواهند ماند
وزندگی جاری خواهد شد

سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۵

تونلهای وحشت را از سر رسیدن به آینده به عقب می رانیم
در فاصله سیاه اکنون تا عمر قدیسان همچون راهنمایان مرموز
راههای طی نشده در لفافه سخن گفتن را به طعم ادعاهایی دروغین
به نوزادانی که در آغوش مادران خویش از خوردن پستانهای
شیرین محروم می شوند می آموزند
ادعاهایی که در فاصله عمر تا اکنون نوشته شد بر رگهایمان
رگهایی خالی از خون و غیرت
به همان سان که نوشته می شود سازگاری انگل با دنیای خویش
دیر زمانی ست که مضطربیم
دلشوره ای که در نا کجا آباد دالانهای تاریک
از سر رسیدن یا نرسیدن به آن کجا آبادهای دروغین زندگی
به هزار تکه های اصالت آدمی تحمیل می شود
ودر این بده-بستان تاریخی تخمیر خواهد شد حقیقت من
ومن همچون مصلوب شدگان از دنیا رانده شده
از یاد خواهد برد شکوه همخوابگی را به همان قوت
که به یاد خواهد داشت اصالت وجودی روسپیگری را
و اینست ترس از نرسیدن با مصدری مأیوسانه در بستر آینده ای تاریک

جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۸۵

انتظار-فرصت-فکر-ترس-....-حماقت-شک-استیصال
و انتظار

پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۵

باید باور کرد نمیدونم چیو یا کیو ولی باید باور کردنو تمرین کرد
باید باور کنی که میشه هر صبح که از خواب بیدار میشی همه با یه گل سرخ
بهت بگن:سلام علیکم و تو هم با یه گل سرخ جواب بدی:علیک سلام
باید به حست اعتماد کنی و ایمان بیاری به صداقت ضربانهای قلبت
باید باور کنی رؤیارو اونموقع دیگه رؤیایی وجود نخواهد داشت
همه چی واقعیه.... تازه میشی خودت.... تو حجم حقیقی رؤیاها
و آنگاهست که قیامت که بهشت و همه آرمانشهرها باور کردنی خواهند شد
ودگرهرچه خواهد ماند دغدغه رسیدن است و بس
و اما دغدغه



دم بود نایی و من در دم دم هستم نی
بند بندم همگی پر بود از نغمه وی
هر دم از دم بزند آتشم اندر رگ وپی
عشق دم گاه به رومم کشد و گاه به ری
گاه اندر عرب اندازد و گاهی عجمم
یا رب این نای و نی و ما و من و دمدمه چیست؟
دم به دم می دمد و صاحب دم پیدا نیست
پر صدا کرده جهان را زمنم این من کیست؟
منم این صاحب دم یا من او هر دو یکیست؟
او منم یا منم او یا بود از او منمم
منم آن ذات که در عین صفات آمده ام
از حضور شه شیرین حرکات آمده ام
خضر راه حقم و از ظلمات آمده ام
گمرهان را هله از بهر نجات آمده ام
ای بسا مرده که یک دم شود احیا ز دمم
من که از باده خم هو هو مخمورم
نیست جز درد کشی چیز دگر منظورم
من ز هفتاد و دو ملت به حقیقت دورم
بر سر دار انأالحق زنم و منصورم
خصم اگر سنگ ببارد به سرم نیست غمم

سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۵

02
امروز را با انعکاسهای صدای خانمی در نیمه
پر لیوان لاجوردیم آغاز کردم ......اما خانم ما
غافل مانده ایم از قانون دم و بازدم ومهم نیست برامان
نیمه به ظاهر خالی لیوان.....آخر دخترکان من
آخر خانمها چرا خود را بر نگاههای گرسنه مان کافی نمیبینید
شما کاملا کافی هستید با گردن کشیده تان
با سینه های برجسته تان
با شکمهای پر از خالیتان
خدای من چقدر زیبا شده اید خانم
بله من همانم که شما می خواهید صدا و تصویر مرا
از شبکه 0 تلویزیون خود ساخته تان می بینید
راستی خانم از چه قرصی برای پروار شدن استفاده میکنید؟
باری شما زیبا هستید اما نه زیبا تر از روسپیانی چون من
من عریانم خانم
من هیچ چیز دیگری برای پنهان کردن ندارم
من زیبا هستم
من هم هستم خانم اما اصلا اندازه نخواهد بود عظمت زیباییم
بر نگاه حقیر او؟؟؟؟؟ هر کی
بوی تعفن ذهن گندیده کشورم-شهرم-محله ام خفه ام کرده
جایی که خود را کم دیدن و خویشتن را نزیستن
به نگاههای من و تو تقدیر می شود و این حماقت عرق دلهره
را بر پیشانی صد تا خورده ام می پاشد و مرا به فکر وا می دارد
که مرا تفنگی می بایست که بشورانم انجمن تمیز روسپیان خودی را
بر نظم افیونی شما به خواب رفتگان جادو شده مدرنیته
و امروز مردی آمد و گفت: من تو را خواهم کشت

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

اه چقدر حرف می زنیم و چقدر نظریه هامونو کاتوره ای واسه هم اثبات میکنیم
انگار دهنمون شده تنها قسمتی از بدنمون که تکون می خوره. پاهامون که دیگه رمق همراهی ندارن
از اون بدتر دستامونم دیگه جون ندارن که بلند شن مشت بشن یا حداقل بتونن دست کسی و محکم بگیرن اگه
دستامون می تونست عاشق باشه اونوقت جرأت پیدا میکرد که مشت بشه جرأت پیدا میکرد که لمس کنه
نظر می دیم نظر میگیریم نظریه بلغور می کنیم نظریه بالا می آریم اما............وجود خودمونو یادمون رفته
یادمون رفته که ما آدما ذهنیت صرف نیستیم حتی ذهنیت عینیت یافته هم نیستیم ما گاها کارایی می کنیم
یعنی می تونیم بکنیم که خودمونم تو علت انجام دادنش می مونیم
نظریه تئوری ذهن گرایی راه فرار شده واسه بی خاصیتی قشر روشنفکر ما
قشری که تنها رسالتش بیدار کردن توده خر و گاو که باید به انسانیت برسن
آخه تو کی هستی که بخوای مردم و آدم کنی
درسته آگاهی قیدیه که بدون اون به پراگماتیسمی بین توده نمی رسیم ولی مثل اینکه یادت رفته خودتم جزئی
ازین مردمی واین فراموشی اوج فاجعه ست اوج از خود بیگانگی وقتی که دیگه قداست ذاتی انسان
واست بی اهمیته و خودتو بیرون از خلق می بینی و سزاوار نظریه دادن واسشون
اگه مردی دستاتو مشت کنو داد بزن
واما خودم ....... چرا من به انفعال مبتلا شدم؟
چرا خودمو در گیر چیزای کوچیک کردم؟
شاید بیکارم و دارم نظریه می دم شایدم می خوام وجدانمو راحت کنم که کاری کرده باشم
اما به یه چیز اطمینان دارم که دستهام...........راستی تو هم این سوألهارو از خودت بپرس

یا حق

جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۵

دوستت دارم هایم را اکسیری به رنگ آرمان خواهم ساخت
ولبان خسته ات را با بی پروایی
به سان پرندگان مهاجر به سرزمین آتش و باران
به تماشای خورشید خواهم برد تا رویا را
تا تصور را بر دستان سخاوتمندت ایمان آری
همانگونه که ایمان دارد دستان زمخت پدرم
به آوردن نان بر سفره چهارگوش خانه مان

دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۵

به یاد آقا رامین
فارغ از ندانستن و بیگانه با نتوانستنم
در کشف و شهود بودن و نبودن و رفتن
خوشه های عدالت را شرابی می سازم و بر دستان توانای آسمان می سپارم
زان پس زمین را با تو به دور دست خواهم چرخاند
و خواهم رقصاند دنیا را تا بدانجا که من و تو و ما
در پی زایش واژه ای نو برای من و تو و ما باشیم
واژه ای پر از تصور
پر از کهنگی
پر از تکرار مکرر برابری زندگی در بستر معنا
که تازه خواهند بود بر ذهن گندیده آنها
من خواهم ریخت خون آنها را
و من خواهم ریخت خون خویش را
اگر نگذارند من و تو خود حق
ذات انسان باشیم
و آتش خواهم زد کارخانه هایشان را و با پتک خرد خواهم کرد کله هایشان را
اگر نگذارند من و تو با هم برابر باشیم

شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۵

How it is beautiful to be different but do not feel difference
And this is the meaning of love and phlosiphy of fighting
because you will not be selfish and depressed and not forget
passion so you continue bravely ........ and this is the identification
of life

یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۵

OOOOOOOOOOOOOOOOO
-IIIIIIIIIIIIIIIIIIIIIIIIIIII-
^^^^^^^^^^^^
I WISH...........................
I WANT..........................
I CAN............................

دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۵

ترس يأس را در آغوش دارد
يأس انفعال را مي زايد
انفعال فريب را به همراه دارد
فريب بهانه را حاصل است
بهانه فريب را
فريب انفعال را
انفعال يأس را
ويأس ترس را در آغوش دارد

جمعه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۵

دوباره برگشتم مستانه من.امشب تا صبح خودتی و خودم

شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۵

مشت گره کرده ام رو به آسمان است و وام دار نیاکان به صلیب کشیده شده ام
و فریادم آکنده از هجاهای تکراری و ساده به قداست شورشی فراگیرکه
دستان زمخت شما مجنونان نان به سفره عشق ندیده را می طلبد اما فریاد معجزه وار
دستانم را سببی نیست جز بوی خوش خداگونه دستان تو

جمعه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۵

خدای را سپاس که هر آنچه واژه نبرد را بر من حقیقیم
ملال آور می نمود بشست و اشک و لبخند را بر سر منزل
دل بنشاند نه بر سر
خانه تزویر
مسلخگاه من
دیکتاتورها

بر مزارع نیشکر
بوی مرداروخون و غثیان برگهای عفن یله شده
در خلوتی نفس گیر
استخوانها در گورها میان درختان نارگیل پوسیدند
خودستایی و کبر با جامها و یقه ها و یراق ها به هم آمیخت
زهر خنده های نهان در میان دستکش ها
تالارهای قصر را که مثل ساعت آفتاب رخشان بود
نوردید و دمی بر آوازهای کشته و دهانهای کبود دفن شده نظر افکند
پنهان ز دیده ها
سوگواری جاوید نازل شد
چون گرده ی گیاه
در رویش خاموشوار برگهای زمخت کور
با ضربه های پیاپی بر آب های هول
در لایه لایه ی مانداب
پوزه آکنده از سکوت و لجن گشت
وکینه حادث شد

پابلو نرودا

سه‌شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۵

فریاد - خون - عشق - آرمان - آسمان - حسین - مشق - انقلاب - بهار - رهایی
مبارک همه باشه
*****************************************************

یکشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۴

وبار دیگر وسوسه رسیدن
و دغدغه زایش فاصله ها
آنجا که در بطن فاصله ای مشکوک خویشتن فراموش خواهد شد
ودر نگاهی به دوری رسیدن جنگیدن آغاز
آنگاه که هجوم دلالان رهگذر من خویش را به مسلخگاه تن می برد
وزمان را بر صلیبهای تبلیغاتی معلق وا می گذارد
اما من آمده ام و من آماده ام تا شدن را در راهی دراز
در فراسوی توانستن بپیمایم خواستن را به صداقت خواستن مقدس سازم
و خورشید را با اولین زخم تلالواش بر پیکر پاره ابرهای کبود به حکومت نشانم
آنگه آسمان به یاد خواهد آمد و زمین از شوق حضورش خواهد رقصید
وراه آفتاب از آسمان به زمین بی ریا و بی تکبر کشیده خواهد شد
آنهنگام زندگی دگرگونه رقم خواهد خورد
نه بر حاله ای از ستارگان آسمانی و نه با کشف اتم بر دستان قدرتمند زمین
که سفری زندگی را معنا می کند
سفری در راهی پیدا
راهی از آمیزش عاشقانه خاک و خورشید

جمعه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۴

قصه من قصه مردی است به قدمت قرنی خاکستری مردی که اکنون همراهان چهل ساله اش او را در تنهایی قرن اش وا گذاشته اند
قصه من نه از جنس داستان قیصر و داش آکل و نه از جنس داستان خدایان زمینی است
قصه ایست که در پایانش ناتمام مانده و من قصه من در دوراهی های از دست دادن و از دست ندادن به غروب از دسته رفته های خویش با نگاهی .... نمی دانم چه نگاهی و لبخند سردی و نفسهایی که تند و به ناچار بالا می آیند به نظاره ایستاده است
شب بود. شب بود روز شد. شب شد شب ماند روز شد اما خیلی زود همه چیز را سیاهی فراگرفت و این تاریکی به رستاخیزی انجامید که خدا وبنده اش را بر زمین به رقص درآورد این بار شب را نمی دید همانگونه که دیگر دیده نمی شد
و اکنون هنوز ایستاده اما با تنی لرزان و تب دار و عرقی سرد بر پیشانی من خویش همچون خماری بر حسرت نشئگی تریاک . خماری در جستجوی رستاخیز دیگر، رقصی دیگر
چرا!؟ چرا دیگر؟ در جستجوی رستاخیز و رقصی نو با آهنگی تازه، بدون مکرر کردن زندگی با واژه لوس و ملال آور دیگر
اما چگونه من قصه من به یاد نیاورد یاد را
از کجا معلوم که دیگر گونه از آن نوع تکرار نشود بر او
مرور خاطرات، مرور انسانها بر کاغذهای نیمه جان رنگی و مرور خود بر سیاهی کاغذها و پیدا کردن مردی که در تنهایی پیچی مه آلود ایستاده، تنها، در استیصال و بیچارگی، ترسیده از پیچ و تابهای راه نه نه نترسیده، خسته است و شاید جراتی برای دیدن پشت سر را ندارد و یا رغبتی به ادامه راه را. چگونه به یاد نیاورد یاد را
از همین روست که همه در اوج چهل سالگی مبتذل انگاشته اند ذوق او را در اوج صد سالگی
چون من داستان من از پیچیدگی خسته است از فلسفه خواندن، از فلسفه بافتن خسته است او حوصله موسیقی راک را ندارد من قصه من از فشردگی شقیقه ها از درد فهمیدن خسته است. من داستان من به سهل الوصول بودن زیبایی، به سادگی زندگی ایمان آورده است او اسمان را می طلبد و آن هنگام است که آسمان از آن او خواهد بود. او کوهها را فتح می کند هرچند با کمک نشئگی فتح معشوقه های زمینی خود. او می جنگد به سادگی و از برای سادگی اکنون ایستاده با تنی لرزان و تب دار و عرقی سرد برپیشانی اما امشب را نیز خواهد جنگید و خواهد رقصید تا طلوعی پرشکوه و جاود انه

سه‌شنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۴

الان اونقدر مطمئنم که می تونم داد بزنم
"من خدای را بر چشمان خویش می بینم"
آسمان از آن تو خواهد بود
آنهنگام که
در اضطراب دوست داشتن
صداقت را از یاد مبری