سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

اه چقدر حرف می زنیم و چقدر نظریه هامونو کاتوره ای واسه هم اثبات میکنیم
انگار دهنمون شده تنها قسمتی از بدنمون که تکون می خوره. پاهامون که دیگه رمق همراهی ندارن
از اون بدتر دستامونم دیگه جون ندارن که بلند شن مشت بشن یا حداقل بتونن دست کسی و محکم بگیرن اگه
دستامون می تونست عاشق باشه اونوقت جرأت پیدا میکرد که مشت بشه جرأت پیدا میکرد که لمس کنه
نظر می دیم نظر میگیریم نظریه بلغور می کنیم نظریه بالا می آریم اما............وجود خودمونو یادمون رفته
یادمون رفته که ما آدما ذهنیت صرف نیستیم حتی ذهنیت عینیت یافته هم نیستیم ما گاها کارایی می کنیم
یعنی می تونیم بکنیم که خودمونم تو علت انجام دادنش می مونیم
نظریه تئوری ذهن گرایی راه فرار شده واسه بی خاصیتی قشر روشنفکر ما
قشری که تنها رسالتش بیدار کردن توده خر و گاو که باید به انسانیت برسن
آخه تو کی هستی که بخوای مردم و آدم کنی
درسته آگاهی قیدیه که بدون اون به پراگماتیسمی بین توده نمی رسیم ولی مثل اینکه یادت رفته خودتم جزئی
ازین مردمی واین فراموشی اوج فاجعه ست اوج از خود بیگانگی وقتی که دیگه قداست ذاتی انسان
واست بی اهمیته و خودتو بیرون از خلق می بینی و سزاوار نظریه دادن واسشون
اگه مردی دستاتو مشت کنو داد بزن
واما خودم ....... چرا من به انفعال مبتلا شدم؟
چرا خودمو در گیر چیزای کوچیک کردم؟
شاید بیکارم و دارم نظریه می دم شایدم می خوام وجدانمو راحت کنم که کاری کرده باشم
اما به یه چیز اطمینان دارم که دستهام...........راستی تو هم این سوألهارو از خودت بپرس

یا حق

هیچ نظری موجود نیست: