دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

حکایت وارونه

تو تقاطع فاطمي – کارگر ، پشت چراغ قرمز ترمز زد. 60 ثانيه ديگه دوباره سبز مي شد. ماشينهاي آزاد شده به سمت ما هجوم آوردند، انگار مي خواستند ما را بخورن ا َه ه ه ه ه!!! عجب اتوبوس باحالي خمير دندون پونه چشمو نمي سوزونه کنار يه مسواک گنده با پس زمينه صورتي ، آدم رو ياد اتاق خواب ، آخر شب مسواک و بوس و لالا ميندازه.توي اتوبوس و آدماي توش اصلا معلوم نبودن حتي شيشه هاش هم صورتي شده بود. اي واي دلم گرفت. يه جوري شدم. ياد اون روزايي افتادم که آقاي حکايتي با اون بروبچه هاي ماماني و مؤدبش ميومدن و واسمون قصه هاي آموزنده، مفيد، هدفمند و جهت دار تعريف مي کردن.آقاي حکايتي اسم قصه گوي ماست.........يادتونه که؟ ا َه ا َه ا َه هميشه از اون برنامه هاي مسخرشون بدم ميومد. همشون دروغ بود. هي مي خواستن با دروغ راه درست رو به آدم بخورونن. يآدمه که آقاي حکايتي با تعريف يه قصه اش که منحصر به خودش بود مي خواست با اون مسواک و خمير دندون گنده که دست بچه هاش مي داد، بهمون ياد بده که چجوري مسواک بزنيم و بهمون بگه که چرا بايد مسواک بزنيم.هميشه اون مسواکه که دارو دسته آقاي حکايتي دودستي مي گرفتن و با بالا پائين کردنش به دندوناشونم نمي کشيدن، منو ياد بيل آقا بشير خدارحمتي رفتگر محله مون مي انداخت.اي بابا چه گروهي؟! چه دارو دسته اي؟! گروه خنده رويي که هميشه پشت صحنه ميزنه زير گريه دسته جمعي. حالا اون بابا ، اون مرتيکه فکر مي کنه هرچي مسواکه گنده تر باشه بيشتر مي تونه منو ، يا مارو مسواکيزه کنه.آقاي حکايتي رو ميگم. با اون دارو دسته دروغگوشخمير دندون پونه، کنار يه مسواک بزرگ با پس زمينه صورتي ، فقط و فقط همين از جلوي چشمم گذشت.بدون اين که بفهمم اون صورتيه متحرک اتوبوس شرکت واحد بود با محتواي يه سري آدم منتظر که از جلوي چشمام گذشت.گذشت و 60 ثانيه تموم شد و ما دوباره راه افتاديم. اينبار ياد اون بابا افتادم که مي گفت: فلاني سعي کن عظمت در نگاهت باشد نه در چيزي که بدان مي نگرينمي دونم چه ربطي به اين قضيه داره. فقط الان ، الان که دارم از ياد يادم مينويسم به ذهنم اومد. گفتم شما هم اگه نمي دونين که چي به ذهنم رسيده ، بدونينبار دگر راهي شديم و دگر بار اجازه نخواهم داد که کسي من ِ مرا سلاخي کند.

هیچ نظری موجود نیست: