شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۵


کتابي خواهم نوشت " فلسفه زندگي به زبان ساده "
و تقديم خواهم کرد به همه لا و بالي هاي شهرم
که لياقت را هجي مي کنند با صداي بلند در شکم هاي گنده شان
مردان و زنان خيکي
شما را چه باک است از شکم هاي گنده تان
چه ننگيست شما را
چه عاري ست شما را از دلهاي کورتان
از عقلتان که چه نامم؟! از مدفوعهاي انباشته در سرتان
ليسه مي زنيد و مي لوليد بر آلتهاي تناسلي هم
و آنگاه که کار از کار بگذشت مي شوييد دستانتان را
و يک صدا تف مي اندازيد با نگاهي چندشناک به آلتهاي تناسلي هم
سکه اي 10 توماني را مانيد
يک روي صفر ِ عدد 10 با يکي به کنار
و يک روي زريح پاک آقا
هر چند که زريح را هم از فرط هرزگي اش ، که دست هر چلمني را بر بدن لخت بي نيازش مي بيند، هر روز پاستوريزه مي کنند
چشمان خود را بسته ايد، نه بال زدن پروانه ها در کنار پامچالهاي وحشي مي بينيد و نه سونامي را در اندونزي
آنان که مي بينند، مي گذرند
و آنها که نمي بينند، مي مانند
و اينست فلسفه زندگي به زبان ساده
مي نويسم براتان کتابم رامي نويسم براتان آنچه خود مي دانم، و فقط مي دانم
مي نويسم زندگي ام را که به زبان ساده بوده است تا اکنون به رنگ جاري خون
بمانند زلاليه رنگ اناري در ذهن ابراهيم
زندگي من رايحه اميد بخش دستانم بوده است که هنوز بوي خوش نارنگي هاي باغ بهنمير را مي دهد

هیچ نظری موجود نیست: