چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵

وارد خانه شد .اصلا احساس گرسنگی نمی کرد. وارد خانه شد
همه ترسیدند حتی مجری اخبار رادیویی هم
صدایش به لرزه افتاد: امروز امروز در فرانسه بار دیگر
دانشجویان... هم پای کارگران.................کنار رادیو زنش،عشقش
با زوربای یونانی در حال عشق بازی بود
پسرانش با گل ولای کوچه درس تکامل را مرور میکردند
ودخترش با پسمانده های چرکین تلاش برادرانش
همه را در حال ایفای نقش خود به بهترین شکل ممکن دید
همه میترسیدند حتی رادیو که تا قبل از ورودش به خانه
صدای امید بخش برابری و آزادی بود
صبح، قبل ازینکه به خانه بیاید رفقایش فکر کردند که
باید به هم و به او سلام کنند...سلام....سلام....سلاااااااااااااام
سلام برادران من
همه ترسیدند
ولی او اصلا احساس گرسنگی نمی کرد
چشمها را بست،نفس عمیقی نکشید چون میترسید
وهمین باعث میشد که دستگاه تنفسی اش به درستی کار نکند
چشمها را گشود وخود را در آغوش زنش پیدا کرد میترسید
وهمه چیز و همه کس را قبل و بعد از خود در صفی،در راستای گلویش میدید
نفس عمیقی کشید ودیگر هیچ به خاطرش نیامد
رادیو هم چنان ور میزد

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام مشتی!
تبریک بابت ورودت به وبلاگ من! و تبریک مضاعف به خاطر خونه تکونی اساسی در این جا (خودت می دونی منظورم چیه پس الکی خودتو نزن به کوچه ی قلی راست).
رادیو کلآ کارش همینه. سخت نگیر. تلویزیون هم عین اون...
سلام لوطی!
وبلاگ رو بعد از یک ماه تأخیر تجدید آپدیت (!) کردم.
موفق باشی