جمعه، دی ۰۸، ۱۳۸۵

طلسم گذرگاهت را با گذر از آن شکستیم
و واقعیت گسسته یک دیگر را در گرگ و میش رفتنت به
طلوعی شاهانه ایمان آورده ایم
قرارمان همان قرار گذشته؟
اما چگونه؟
وقتی که در دستهایمان پیمان نامه هایی است بی مهر و امضا
قرارهایی یک طرفه، از سر تجدید فراش وجدان­هامان
ما فقط به دستهایی از نوع دستهای من خود باور داشتیم و این را در پس
واژه ما کتمان می کردیم. من ما فراموش شد اما
اما قرارهایمان
منی روسپی شد، از استحاله اسطوره هایمان
بی آنکه براشان حرمت نهیم
بی آنکه حتی اسطوره ای را باور داریم
باری منی شد به جز من ما
دستهایی شد منحصر به فردهای خودمان
هرزه ای شد که در پس مذمت خویش گرسنگی را می نالید
و در این هنگام بود که خویشتن خویش ساخته خویش را به دور کعبه ای خود ساخته
طواف می کردیم و گهگاه هم گرسنه ای بودیم که از سر حماقت و ریا عظمت همخوابگی
را که برامان مقدس بود به فراموشی می سپردیم
آه که من چقدر در اولین شب زندگیم گریستم
اما ما ادامه می دهیم شاید بی آنکه بدانیم

هیچ نظری موجود نیست: