جمعه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۶

کوچکیه مسافت را می پیمایی
درها را به روی تلی از نوشته ها، در بن بستی سرگرم کننده میگشایی
نور را می افشانی ودر سکوت این مجردات
بالاجبار هم کلام فاحشه ای میشوی که تو را از عمق فاجعه آگاه می سازد
از خود فروشیت.......تا باز هم اساس خانواده،جامعه وزندگیت زیر سئوال رود
تا آرزو کنی که ای کاش لاک پشتی دریایی بودی وسط مدار رأس السرطان، که کسی
رغبت به گرفتن لذت ، از زندگیت را نمی کرد وآرام و بی صدا زندگی را چون دیگران
پوچ اما خالی از ابتذال، خود فریبی و خود ارضایی می گذراندی. خالی از آن
فاجعه ای که روسپیان،این قدیسان از ما بهتر،این نمادهای انسانیت،بر ما گوشزد میکنند
ساعت 5/9 شب است باید بخوابی تا فردا بتوانی کوچکیه مسافت را بپیمایی
تا درها را بگشایی تا.................نقطه

هیچ نظری موجود نیست: