یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۴

نمی دومم چرا ما ادما عادت کردیم اینقدر به چیزهای کوچیک نگاه کنیم سرمونو میندازیم پایین و هی به زمین خیره ......
تا که چی ؟ ببینی ساعت چنده ووووووففففففففففف همه چی شده عدد
دیگه بزرگیه اسمون ازیادمون رفته می ترسیم بهش نگاه کنیم میترسیم ببینیم که چقدر کوچیکیم
ای کاش ای کاش عادت نمی کردم مثل ادمهای با مسئولیت که فقط ادا در می ارن هی به ساعتم نگاه کنم
تو این زمان نبودن خیلی قشنگه و قشنگتر از اون اینه که بخوای تا اخرش رو این زمین زندگی کنی
سرتو بالا بگیری و به اسمون به خورشید بزرگ نگاه کنی تا ببینی کجایی
خیلی انرزی بخشه شایدم ترسناک می دونین چرا؟ خب بدونبن
هیچ وقت تجربه اینکه مکان و زمان از زندگیم حذف شده بود از یادم نمی ره موقعی که همیشه عقربه های ساعتم روی عدد هفت ونیم غروب می ایستاد ومن راه خوابگاه و گم می کردم فوقالعاده بود زمانی که یه چیز بزرگ به من ازادی می داد ومنو بالا می کشوند
یه بی نهایتی که ساعت هفت ونیمو تاریکتر می کردتا ساعت هشت ونیم شب
اه ای کاش ساعتی نبودوای کاش هرگزساعت هشت ونیم نمی شد
ای کاش که به جای همه اون ساعتها یک ساعت فقط یک ساعت به اسمون نگاه میکردم
به اون به یه بی نهایت . بی هیچ واسطه ای
اما دگرباره بسوی توامدم تا قهقهه های دروغین ساعتهای عاشقیم را با بی رنگی عشقت به شادی های معصومانه کودکی ام خالص سازم . مرا بپذیر خدای من

هیچ نظری موجود نیست: