دوشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۴


دیروز رسما داشت می مرد بهش گفتم نوکرتم تازه سیگاری زدی . بالایی
قرصارو بی خیال شو گفت: نه می خوام تا تهش برم گفتم تا ته چی؟
گفت عشق وحال و قرصارو رفت بالا . تو دلم گفتم ریدم به عشقت پسر
رفتم تو لک ناراحت شدم ولی.........من که همیشه می گفتم نباید عادی
زندگی کردومرد اینجوری هم یه جورایی غیر عادیه لذت محض درعین
زخم داشتن مگه نه اینکه باید از زندگی لذت برد. تو همین فکر بودم که
صدای یا علی و یا ابوالفضل بچه ها تمام نشئگیمو پروند وای افتاده بود
وسط اتاق هیچکی هم تخم نمی کرد بره طرفش میلادو دیدم میزنه تو سرشو
هی میگه یا ابوالفضل .... (بابا تو که تا دیروز با استدلال به خدا فحش خوارمادر
می دادی)به شقایق گفتم بیا دستاشو بگیر این چوبو بذارم لای دندوناش قفل کرده
گفت من بهش دست نمی زنم داره می میره گفتم با معرفت تا 2 دیقه پیش تو بغلش
بودی از شما دخترها بیشتر از این کاری بر نمیاد هر لحظه تشنجش بیشتر میشد
چشاشم کاملا سفید شده بود خلاصه رسوندیمش بیمارستان الان هم حالش بهتره
وقتی به هوش اومد گفت÷سر یه جور دیگه که غیر عادی هم باشه این تریپیش
که فاز نداد گفتم پایتم داداش ولی تورو خدا تهش کشتن باشه بعدش هم مردن
هرگزازمرگ نهراسیده ام اگرچه دستانش ازابتذال شکننده تربود
هراس من باری...................................................................................

هیچ نظری موجود نیست: